دیروز مراسم عقد رسمی داشتیم. ظهر امروز با هم درون رستوران هتل غذا خوردیم و بدون اینکه به هم نگاه کنیم یا حرفی بزنیم به سمت اتاق مان در طبقه آخر هتل می رفتیم.
آسانسور در طبقات اول پر بود از مسافرین ولی وقتی از طبقه ۵، بالاتر رفتیم فقط من بودم و نگار که به زمین زل زده بود. دو سال است که همدیگر را می شناسیم و امروز اولین اوقات با هم بودنِ ما به عنوان زن و شوهر است.
من درس لیسانسم که تمام شد رفتم مغازه لوازم آشپزخانه پدرم شرع به کار کردم. همانجا بود که نگار را دیدم. با دو دوست دانشجویش برای خرید پلوپز برقی به مغازه ما آمده بود.
ما هیچکدام از خانواده مذهبی یا مقید نیستیم ولی هر دوی مان جزو افرادی بودیم که نمی خواستیم رابطه جدی با زوج مخالف داشته باشیم. هیچکدام ما خجالتی نیستیم و تصمیم مان برای باکره بودن یک تصمیم شخصی بود.
من و نگار بارها در این باره با هم حرف زدیم و مدام لحظه ایی را تصور می کردیم که می توانیم به عنوان همسر، پیش هم باشیم. در آسانسور جلوی طبقه نهم باز شد. قبلا دستانش را در دستم فشرده بودم ولی هنوز جرات نکردم دستش را بگیرم. اما به محض اینکه درون راهرو به اتاق مان نزدیک می شدیم بدن مان ناخودآگاه به هم نزدیکتر شد و به هم چسبید.
مرد ۲۸ ساله باکره ایی بودم که همه بدنم منتظر در آغوش کشیدن نگار بود. نسبت به صبوری که تاکنون اختیار کرده بودم احساس غرور داشتم.
چون هیچ تجربه جنسی نداشتم این اواخر مدام توی اینترنت یا کتاب ها یا حتی فیلم ها در باره « بار اول» کنجکاوی می کردم. این دو سه هفته گذشته کار من و نگار این بود که مطالب و حتی ویدئوهای کمابیش شبیه پورن را به هم بفرستیم تا روز موعود را به بهترین و به یادماندنی ترین وضع ممکن برای خودمان ثبت کنیم.
وارد اتاق مان شدیم. نگار، هم روسری اش را برداشت و هم مانتوی سفیدی که بر تن داشت. نگار یکی دو سانتیمتر از من قدبلندتر بود. رفت جلوی پنجره ایستاد. رفتم به سمتش و دستانم را روی شانه اش گذاشتم. می توانم قسم بخورم که متوجه لرزه خفیفی در همه وجودش شدم.
می خواستم دستم را ببرم توی موهایش ولی واقعا نمی دانستم ایا قبل از هر حرکتی چیزی بگویم. مثلا معذرت بخواهم یا اجازه بگیرم. توی همان مخمصه شروع به لمس نگار بودم که به طرف من برگشت و فهمید که در چه برزخی هستم. انگشت خود را به سمت دهانش برد و مرا به سکوت دعوت کرد.
سرش به سمت من خم شد و من نیز بدون هیج تعلل خودم را به سمتش کشاندم. توی چشم هایش داشتم انعکاس خودم را می دیدم که لبان ما به هم رسیدند. بعد داغی بدنش و سفتی پستان هایش را حس کردم. خیلی آرام و زیبا می بوسیدیم. داشتیم با هم حرف می زدیم. اول تماس ساده و مکیدن نوک لبان مان بود. خودم را بیشتر به او چسباندم.
لب های ما بی مهابا شده بودند. من می خواستم زبانش را هم دعوت به لمس و مکیدن کنم. نگار با من همراهی کرد. دستانش روی باسن من بود. دستان من ولی به فکر کشف حس برجسته و لطیف پستان هایش و بعد زیر شکمش بود.
نگار در یک فاصله کوچک با لحنی که تابه حال نشنیده بودم صدایم کرد. طوری صدایم کرد که بیرون از محاوره معمولی بود. من هم اسمش را تکرار کردم و دوباره با شدت بیشتر همدیگر را بوسیدیم.
من بارها و بارها لحظه عشقبازی با نگار را هم تجسم کرده بودم هم تمرین. حتی یکی دو بار با همدیگر ذره ذره حرکات مان را با هم مرور کرده بودیم و خندیده بودیم.
هر دوی مان سفت شده بودیم. یکی از دستانم متوجه برجسته شدن نوک پستانش بود و دست دیگرم نیز متوجه پف کردن نازش شد. دلم می خواست تا ابد در همین حالت بمانم. می خواستم و می دانستم که عشقبازی خیلی مهم است. در باره این مسئله هم با هم حرف زده بودیم و شرمگینانه خندیدیم و نقشه کشیده بودیم.
اما واقعیت آین لحظه دیوانه کننده تر از آن بود که سعی کنیم خودمان را مهار کنیم. ما تجربه ایی نداشتیم و اصلا برایم باورنکردنی بود که می توانم اینقدر بی مهابا و بی صبر باشم.
هر دوی مان در حالی که همدیگر را می بوسیدیم و دستان ما آزادنه توی بدن ما می گشت آنقدر بیتابی نشان دادیم که با یک نفس عمیق و همزمان به اوج رسیدیم. این بار با صدای بلند اسمش را فریاد زدم و بعد برای اولین بار در زندگی شاهد صدای ناله لذتبخش زنانه ایی شدم که توام شده بود با تکرار اسم من…
نگار سرش را بلند کرد و بعد از تلاقی نگاهش با من، برق چشمانش را توی پیراهنم پنهان کرد. هنوز در این خلسه جدیدم بودم که دوباره حس کردم دلم می خواهد با دستانم باسنش را محکم نوازش کنم و …