پدرم غلامحسین خرم، مهندسی راه و ساختمان از سوییس داشت، به غیر از فارسی و ترکی، فرانسه، المانی، ایتالیایی و اسپانیولی هم حرف میزد و در راه اندازی پارک خرم درکنار پدربزرگم بود و تمام قراردادها با شرکتهای ایتالیایی و فرانسوی را او بسته بود.
برای همین هم بعد ازسال ۵٧، چندین بار دستگیر شد تا جواب پس بدهد. یکبار همون موقع به مدت یکسال و یکبار هم سال ۶٣ به مدت ۶ ماه زندانی شد. تا آخر عمرش ممنوع خروج و ممنوع امضا بود. پدرم مجبور بود برای گذران زندگی، کارشناس عتیقه و تابلو بشود و سالها توی خیابون منوچهری از این مغازه به اون مغازه، گذران زندگی کرد.
چندین بار برای پروژه های ساخت و ساز ازش سواستفاده کردند و چون اجازه امضا نداشت و قرارداد رسمی وجود نداشت، نتوانست حقش رو بگیرد، کارش هر روز رفتن به دادستانی و بنیاد و بعد ازظهرها توی خیابون منوچهری از این مغازه به اون مغازه بود. در سال ٢٠٠٠ مجله نیویورک تایمز با وی مصاحبه کرد .
اوایل انقلاب اینقدر پاسدارها با اسلحه اومده بودن تو خونمون و برده بودندش که موقع محرم که توی تلویزیون حسین حسین میکردند، من میترسیدم و گریه میکردم فکر میکردم از حسین منظورشون بابای من رو میگن و دارن میان
تو خونمون که بگیرنش!
یادمه یکبار زمانی که تازه اسم پارک رو از خرم به ارم عوض کرده بودند، شب ریختن تو خونه مون، تفنگ رو گذاشته بودند روی سر بلقیس پرستار من که بگه بابام کجاست! واقعا رفته بود به مادرش که چون دیگه خونه نداشت و خونه برادرش زندگی میکرد سر بزند، ولی اونا باورنمیکردند، بخاطر اینکه من آروم بشم یکی شان اومد خیر سرش با من حرف بزند، گفت اسمت چیه؟ گفتم جانان. گفت فامیلت چیه؟ و من از ترسم گفتم ارم!
بعدها به این داستان میخندیدم ولی برای مادرم خیلی درد داشت… مادربزرگم و شوهرش از راه رسیدند و با همون قدرت همیشگی همه پاسدارها رو از خونه به حیاط فرستادند. اونها هم منتظر شدن تا بابام اومد و بردنش.
پدرم در شهریور۱۳۹۴ از دنیا رفت و در بهشت زهرا در کنار مادرش به خاک سپرده شد. من متاسفانه حضور نداشتم برای خداحافظی آخر. جمهوری اسلامی به همه ما یک زندگی آروم بدهکاره.