حمید سمندریان عاشق تئاتر بود ولی من…

اوج آشنائی جدی من و همسرم مهرنوش، 13 سال پیش بود. هر روز قرار ملاقات می گذاشتیم و بیرون می رفتیم. معمولا در این دوران گل می گویند و گل می شنوند ولی در مورد ما اصلا اینطور نبود، چون فقط من حرف می زدم. مهرنوش هم مثل همیشه ساکت بود.

 همسرم البته، اگر در مجلسی باشیم و کسی اعتراض کند که چرا حرف نمی زنی؟ می گوید محمد به جای سه چهار نفر حرف می زند. البته بعضی وقتها وارد بحث می شود تا به من تذکر دهد که باید به دیگران هم فرصت ابراز نظر بدهم.

در دوران شیرین آشنائی ما، تنها کاری که بلد بودم دعوت از او برای رفتن به رستوران و یک طرفه حرف زدنِ من بود. مهرنوش در یکی آن شبها سکوت معمول را شکست و دو تا درخواست کرد. اول اینکه هر شب شام خوردن جالب نیست، باید کمی هم به تئاتر و سینما و اینجور جاها برویم. دوم اینکه معلوم نیست ما ازدواج کنیم، بنابراین بهتر است هزینه ها را تقسیم کنیم و من امشب می خواهم هزینه شام را حساب کنم.

 تقریبا پذیرفتن هر دو برای من کار سختی بود. رفتن به سینما و تئاتر برای برای کسی که طی سی سال گذشته سه بار سینما رفته، و هزینه شام برای غیرت مردانه! به راحتی قابل هضم نبود. قبول کردم؛ گفتم هزینه جاهای هنری با تو و هزینه بخوربخور با من.

از آن شب مدام سینما و تئاتر می رفتیم. او حسابی اهل این نوع هنرهاست و کلی لذت می برد. یکی از نمایشهائی که تلاش کرد حتما بلیت بگیرد، اجرای جدید بازی استریندبرگ کار قدیمی آقای حمید سمندریان بود. ولی شب آخر نمایش بود و نتوانست بلیت تهیه کند. یک دفعه خبر دادند آقای سمندریان گفته اند در سالن را باز کنید و کسی پشت در نماند. تمام راهروها و روبروی سن پر از جمعیت شد و روی زمین نشستیم.

مهرنوش محو تماشای بازی رضا کیانیان و هما روستا و لابد کل نمایش شده بود. من هم مثل اغلب همجنسانم غرق در فکر دیگری بودم. او جایش ناراحت بود و من هر لحظه منتظر و امیدوار بودم که بالاخره خسته شود و به من تکیه دهد. ولی لامصب انگار اندازه گرفته بود، به یک سانتی متری من که می رسید تکانی می خورد و دوباره خود را جابجا می کرد. همین شد که من هیچ ارتباطی با نمایش نتوانستم برقرار کنم!

حمید سمندریان عاشق تئاتر بود ولی …

منبع این متن، وبلاگ  نهالستان است که توسط همکار مجله و نویسنده ستون « مکاشفات پدرانه» اداره می شود.

More from محمد بابایی
چگونه پدران خود را تربیت کنیم؟
صبح که بچه‌ها را به مدرسه می‌رساندم، بین من و دخترم نهال...
Read More