از اغواها و غوغاها… تمنّاها و حسرتها
من دوست دارم از تو شدن را؛ در تو بودن را؛ در من شدنت را؛ در من بودنت را؛ بر من بودنت را؛ سلّولهای من، دگردیسیاَم از روح به تن را در تو میرقصند؛ وقتی که اسپرمهای شفّافت سپیدیِ صورتم را فریب میدهند.
تنِ تو آبستنِ روحانیترین غریزهی جهان است و تنِ من، قابلهای باکره از قبیلهی آتشپرستها. در تو وحشی بودن را دوست دارم. اهلی شدن به تو را دوست دارم. آتشت را برپا کن و برّهات را پاس بدار ای شبانِ شبانهها. جاری کن آن جادوی اوراد نالههای مردانهات را؛ با تو وحشی شدن را دوست دارم؛ تناقضِ ترحّم و خشونتت را؛ گرگهای گرسنگیاَت را در میان گلّهی تنم رها کن. وحشیانگیاَت را سپاس ای تنِ برهنهی بیشرم؛ ای پروردگارِ شِرک؛ ای غریزهی مقدّس.
کوههای یخِ پستانهایم در گرمایشِ جانیِ تو ذوب میشوند. بر نوک پستانهایم دو خرس قطبیِ گرسنه جا خوش کردهاند و چشمهای اساطیریاَت شکارچیانی در کمین نشستهاند. مرا نشانه بگیر و به میان سینهاَم شلّیک کن. پوستم را در هم بِدر و خونم را حلالت کن.
این تختِ یکنفره، مسلخِ تمامیّتِ جان من است. تو از خطوط مرزی من عبور میکنی. من در تناقضِ زنانهی خود تشنّج میکنم. تو بکارتی که هیچ گاه نداشتم را همیشه در هم میدَری. من روی موجهای آرامشِ تن تو میایستم و ساحل نااَمن چشمانت را مغرور، تماشا میکنم.
فاسقِ من باش ای مجنون ای صریح ای کثافتِ ستایشگر ای خبیث. دستت را در شلوغی خیابان در کمرم کن و باسنم را انگشتنمای دستهای هرزهات کن. مرا به بنبستهای پیر بِبر و پایین دیدگانِ فضول عابدهای پنجرهنشین به دیوارم بچسبان. لبانم را مرتعش کن از داغِ بوسههات.
کلیدِ شهر را در میانهی پستانبندم پنهان کردهاَم. امپراطوری خونخوار شو و از مرزهایم عبور کن. این شهر را با هُرم نفسهایت آتش بزن و آنگاه به تماشا بنشین شورِ شعلهوریاَم را.
فاسقم باش و روسپیگریاَم را معجزه کن. شلوارم را به جاذبه نزدیکتر کن. بر خیسیِ شورتم ترحّم مکن، با زبان انگشتانت مرطوب کن مرا و با هُرم نفسگیرِ نفسهایت به دوزخم انداز ای پروردگار اِبلیس؛ ای مسیحای میراننده؛ ای ایّوبِ ناشکیب.
در میانهی رانهایم هزار پلنگِ غارنشین در کمین دستهایت نشستهاند و پلنگهای بوی خون به مشام رسیده را تنها نر وارگیِ دستهای تو رام میکند. فرصت، کوتاه است و سفر جانکاه. برخیز و
از کنارهی اَمن شورتم عبور کن و با انگشتانت بر دهلیزِ لزجم شبیخون بزن. مادهگیاَم را خدایی نرینه شو، غنچهاَم را بشکاف و شکوفا کن. گُلی گوشتخوار و معصوم تشنهی حیوانیّتِ نخستینیِ توست. من دوست دارم در این میانه از تو دوستت دارم را.
پیدا شدنِ خطوط تنت را دوست دارم. عبورِ دست تو از پوست به گوشت و گمشدنهای دستهایت در شمارشِ مهرههای کمرم را دوست دارم.
رعایت عدالتِ دستانت در نوازش پستانهایم را و تناقض شیرخوارگیِ وحشیات با خونخوارگیِ معصومانهات را نیز.
تو کاشفِ گمشدهترین مثلّثِ کوچکِ منی. مرا ورق که میزنی، سطر در سطر جغرافیای ناشناختگیهایم را کشف میکنی؛ من هنگامهی غرور تو و در خویش پیچیدنها را در هنگامهی حرکت انگشتانِ وحشیاَت بر مثلّثِ کوچکِ لزج گوشتیاَم را دوست میدارم.
اوج گرفتن را دوست دارم؛ نفس بریده شدن را؛ برق گرفته شدن را؛ حرکتِ مورچهگانِ گوشتخوار بر ساقهایم را؛ ولولهاَم در زمانِ زلزلهاَت را؛ عبور صاعقهوارِ دوانگشتیات در لزجوارگیِ خیسم را. نبضِ خون در رگهایم را؛ شبیخونِ آتشفشانیِ پوستت بر عصبهایم را؛ هجوم تمام روشناییها بر تاریکیهایم را؛ در خود پیچیدن را؛ در تو پیچیدن را؛ پیچیک شدنت گِرداگرد تنم را…
پیچشهایم را؛ عبور پیچاپیچ انگشتانت در پیچهای رَحمم را؛ نفس نفس زدنهایم را؛ جیغ زدنهایم را؛ هیشششهایت را؛ نفسنفس زدنهایت را؛ جانم گفتنهایت را؛ عمرم شنیدنهایت را؛ در میانهی باران بوسهها،
چکّه چکّه چکّه
چکّه چکّه چکّه
چکّه چکّه چکّه
یگانه شدن را؛ یورش سونامیوارت بر خشکسالیهایم را؛ جلگهی مغروقِ سیل را و زوالِ تمامِ مرزهای انسانی را
تمام واژهها در تو شعر میشوند. تمام جملهها در من قصّه میشوند. هزار و یک شبِ حشریّتت را شهرزاد میشوم. جملهها کوتاه که میشوند، تو بلند میکنی، بلند میشوی و بلندم میکنی… بلندایت را سپاس:
«بمالَم درش» مرا بیتاب میکند.«بذار توش» در تو طوفان میکند.
«بخواب روم» بر تمامیّتِ ما تجاوز میکند.«بشین روش» در من موجاموج میشود. اوجااوج، بر تو نشستن را دوست دارم.
گنجی باستانی را در میانهی رانهایم مدفون کردهام. اژدهایت را بر پاسداریاش بگمار. رفتوآمدِ اژدهایت را دوست دارم. رفتوآمد بر اژدهایت را دوست دارم.
دهلیزم شاعر که میشود، تو دهانهی رحمم را صلهباران میکنی.
کولیوارگیِ اژدهایت را دوست دارم. بیرون خزیدنش را… «بزن توش را» توقّف من و حرکت تو را… توقّف تو و حرکت مرا… حرکت تو به بالا و حرکت من به پایین و تلاقی اصوات در فضای بخارآلودهی شهوانی را…
نالههای منقطعم را؛ گیجاگیج بودن در خطوط مارپیچِ تنت را، بیرون کشیدن و بر تو خوابیدن را… «لاپایی بزن» را؛ حرکت بلندای تو در میانهی رانهایم را… باسنِ تسلیمِ دستهای تو را؛ حرکت نوازشگرِ لبهایت بر لبانم را؛ تصرّفِ تمام تنم به دستهای تجاوزگرِ تو را…
تنِ من واژهای معصوم است. تنِ تو، شاعری هرزه؛ پاهایم را وا که میکنی، شاعرانگیات غوغا میکند. قصیدهای بلند میسرایی با ردیف«میگایَمت» من در تو شعر میشوم. من با تو شاعر میشوم. پاهایم چونان دو مصراع طولانی بر کمرت قفل میشوند. دستانم بر پشت شانههایت قفل میشوند. سینهات بر پستانهایم قفل میشود. دستانت بر من قفل میشوند.. نفسهایت در نفسهایم قفل میشوند. لبهایت که بر لبهایم قفل میشوند، زبانها خود انگار دو عاشقِ دیگرند به عشقبازی مشغول… یکی شدن با تو را دوست دارم؛ ما شدن در یگانگی را؛ بکنماَم را…
کلمات از تو بیرون میجهند و در من فرو میروند. تو شاعرم میشوی و من به باستانیترین زبانِ جهان سخن میگویم:
بگا…می…نو…کن…رو…کی…می..رت…تو…بک..بگا..نم…می…کس…خوا…می…رت…رو…
تو شاعری متبحّری. مرا نیمایی که میسرایی، وزنت در میانهی رانهایم کوتاه و بلند میشود. معناهایت در من زاده میشوند. موسیقیِ اصواتِ انتزاعیاَت در من تصویر میشود. من و تو شکلِ بیشکلی میشویم و صدای برخورد تو با دهلیز من سمفونیِ عظیم حرکت میشود. چلپ چلپ چلپ…چلیپای آلتت آلتِ موسیقی میشود. صدای نفسهایت در گوش من ارکستروار پژواک میشود: این سرنوشت است که بر درِ من میکوبد…
دستانم تکیهگاهِ سینهی توست. فشار دستانت بر تهیگاه من آیینهی فَوَران نیروی توست. بگذار مسلطّت باشم. بر تهیگاهم سیلی بزن. درد بیاور. من اینجا با نوازش نیز چون آزار خوشبختم. دردم را نوازش کن. بزن. بزن و نوازش کن. چشمهام خیره به جادوی چشمهای توست. پیشانیِ داغت را بر پستانهای هراسانم بگذار. با دستهایت لرزهها را بردار. بر سینهاَم بوسهها بکار. بکوب تا بکوبمت؛ تا ناشدنت؛ تا شدنم. شدنت را موکول بر شدنِ من کن. رفتنت را ادامه دِه و آمدنت را بگو نیاید. نبض آمدنت را در لزجگاهِ دهلیزم حس میکنم. تأخیر شرمآورت را دوست دارم. بگذار بر دهانت فروآیم و بر زبانت جزر و مدّ شوم. من در بالای تو هبوط میکنم، تو در بالای من، سقوط؛ من ابلیسی معصومم و تو وکیلِ تمام خدایانِ منتقِم. با دستانت به دستانم دستبند بزن. زبان به چرخش واکن… مرا بچرخ، چونان چرخشِ باد در میانهی هزاران کاه؛ در من بچرخ، چون چرخشِ چرخ در چاه. با من بچرخ، چونان گردشِ پلنگیِ به گرد آتشِ ماه. بر من بچرخ. تا من بچرخ؛ چرخ چرخ عبّاسیها را بچرخ. آتش را بچرخ. گرد مثلّث بچرخ. خیسیها را بچرخ. داغیها را بچرخ. کاش داغی اَم از دهانت نیفتد…