خانه شمالی بود، در خانه رو به حیاط باز می شد. عبدی از دو هفته قبل نشانش کرده بود. باید از در می کشیدم بالا و می رفتم روی دیوار. روی دیوار باید دقت می کردم که از خانه های همسایه کسی نبیندم.
خیلی آرام روی دیوار خزیدم. از دیوار پریدم روی پشت بام. باید از نورگیر می رفتم پایین. برف های پریشب یخ زده بود. نگاه کردم جای پا نمی ماند روی یخها. چراغ برق کوچه هفته قبل سوخته بود. همه جا تاریک بود. عبدی ته کوچه باید روی موتور منتظر می ماند. عبدی می شناختشان. می گفت خطری ندارد. یک مادر و پسرند فقط.
داشتم با در نورگیر ور می رفتم که چراغ خانه روشن شد. صدای پسر نوجوانی آمد : «پدرسگ دزد!»
احتمالاً رو به نورگیر داد می زد چون صدایش خیلی بلند بود. عبدی گفته بود خوابشان سنگین است. اما انگار نبود.
عبدی گفته بود خبری اگر شد از طرف خانه سمت راستی فرار کنم. رفتم طرف خانه سمت راستی که دیدم چراغ آنها هم روشن شد. صدای باز شدن در خانه می آمد. مادر و پسر داشتند می آمدند بیرون. دویدم سمت چپ.
خانه سمت چپ خر پشته داشت. از آن بالا رفتم و روی خرپشته دراز کشیدم. آرام چاقویم را در آوردم. از صداها معلوم بود که دارند از چهار پایه می آیند بالا روی دیوار.
بعد صدای پریدن کسی روی سقف آمد. صدای زنی آمد که می گفت بیا چاقو رو بگیر دستت.
پس آنها هم چاقو داشتند. چند ثانیه همه چیز ساکت شد.
صدای پسر گفت: هیچ کس نیست. در رفته.
– دستم رو بگیر.
– تو نمی خواد بیای بالا مامان.
– دستم رو بگیر.
صدای خش و خش آمد . حالا مادر و پسر آمده بودند روی پشت بام. صدای قدم زدن می آمد.
صدای زن می آمد که به پسر می گفت : یواشتر الان مردم رو بیدار می کنی!
انگار قرار نبود داد بزنند و کسی را خبر کنند. لابد از آنهایی بودند که دزدی شدن از خانه شان را ننگ می دانستند.
دو سه بار دور زدند . یک بار هم دور خر پشته گشتند. خودم را و چاقویم را آماده برای هر وضعیتی کرده بودم.
از خرپشته دور شدند. صدای پسر آمد که می گفت: بریم . کسی نیست.
– مطمئنی کسی بود اصلاً؟
– آره به خدا، بیا خودت حفاظهای نور گیر رو نگاه کن .
– باشه! نمی خواد. الان که کسی نیست بیا بریم پایین تا سرما نخوردیم.
داشت به خیر می گذشت انگار.
صدای پسر آمد: دستت رو بده من مامان.
– می ترسم. خیلی بلنده
– دستت رو بده و بپر
– نمیشه. می افتم.
انگار پسر رفته بود روی دیوار و داشت تلاش می کرد مادرش را تشویق کند از سقف بپرد روی دیوار و مادر می ترسید.
واقعاً فاصله سقف تا دیوار برای یک زن خیلی زیاد بود. با عجله و عصبانی آمده بود بالا و متوجه فاصله نشده بود. حالا می ترسید پایین برود.
پسر چند بار تقلا کرد. بی فایده بود. یک بار که زن، تلاش کرد بپرد، نفهمیدم چه شد که یک دفعه زن با صدای بلند تر گفت: «آخ پام»
– چی شد؟
– پام پیچ خورد.
انگار پسر آمد بالا پیش مادرش.
– ببینم چی شده؟
– نمی خواد حالا. دمپاییم افتاد.
– خیلی درد می کنه؟
– نه
– برم نردبون بگیرم از خونه سالاری؟
– نه. این وقت شب بگیم چرا رو پشت بومیم؟
– من میرم.
– نرو می ترسم.
– تا صبح که نمیشه وایساد اینجا. من رفتم در خونه سالاری.
– نرو.
صدای پریدن آمد و دویدن.
سالاری خانه سمت راستی بود انگار.
صدای مادر آمد که گفت: بگو رفتیم برف پارو کنیم.
– باشه.
آرام غلت زدم و یک لحظه نگاه کردم. چیز زیادی معلوم نبود. زن پشتش به من بود و داشت دستهایش را به هم می مالید.
صدای در آمد و صدای پا.
سرم را دزدیدم. انگار نردبان گذاشته بودند و صدای پیرمردی آمد که مرتب می گفت:« محکم بگیر . سُر نخوره.»
صدای پیر مرد نزدیک تر شد: آخه چه وقته پارو کردن پشت بومه الان دخترم؟
– سلام. سقف چکه می کرد.
– می تونی خودت بیای پایین؟
– آره. آره
– ببخشید بیدارتون کردیم.
– بیدار بودیم.
چند لحظه بعد سه نفری توی حیاط بودند. منتظر ماندم تا پیرمرد خداحافظی کرد و رفت. مادر و پسر هم رفتند داخل خانه شان. چند دقیقه بعد آرام از خرپشته آمدم پایین و رفتم سمت خانه دست راستی. نگاهی به دیوار کردم. چاقویشان را روی پشت بام جا گذاشته بودند.
Image source
https://www.pexels.com/photo/selective-focus-photography-of-tree-leaves-754082/