با دختری همسن خودم از سال اول دانشگاه رفتن مان، دوست هستم. هر دوی مان بذله گو و درسخوان بودیم. خیلی راحت هم آشنا شدیم و بعد از یکی دو سال واقعا دو دوست صمیمی گشتیم. به هم اعتماد کامل داشتیم. به هم پول و ماشین قرض می دادیم. با هم و با دوستان دیگر سفر می رفتیم.
مثل هر دوست نزدیک، از ماجراهای عشق و عاشقی های مان مطلع بودیم و برای هم نقش مشاور و پشتیبان عاطفی داشتیم. همه این سالها گذشت و رفاقت و احترام مان بر سر جایش باقی ماند.
از دست تصادف روزگار هر دوی مان برای حدود چند ماه از کار بیکار شدیم. از فرصت بی کار بودن استفاده کردیم و با پیشنهاد من، رفتیم پیش یک زن و شوهر که دوست مان بودند و در آنکارا زندگی می کردند.
نمی توانم واقعاً بگویم که کدام مان به یکباره احساس کردیم که از همدیگر توقع چیزی بیشتر از دوستی داشتیم ولی به هر حال در روزهای آخر اقامت مان در آنکارا، رابطه مان از سطح دوستی تغییر کرد و خیلی ساده و بدون هیچ مخ زنی یا ادا و ناز، به سرعت عاشق و معشوق شدیم.
اما با همان سرعت هم، راحتی و صمیمیت و دوستی نازنینی که بین ما بود خدشه دار شد. به یکباره حسادت مان نسبت به هم گل کرد. یکدفعه من و او متوجه ضعف هایی شدیم که قبلاً قابل بخشش بود. ما برای اولین بار نمی توانستیم همدیگر را تحمل کنیم.
ما عادت نداشتیم مدام پیش هم باشیم. مدام جزئیات رفتار و اعمال و حتی نیت های مان را پیش هم عیان کنیم. و همه اینها باعث شد در بازگشت از آنکارا، از هم فراری شویم.
هر دوی مان دیگر حتی نمی خواستیم سر به تن دیگری باشد. ما اصلاً یادمان نمی آید که با هم دعوا کرده باشیم ولی طوری شد که همسفر بودن در یک هواپیما را هم نمی توانستیم تحمل کنیم.
در بازگشت از سفر، بیکاری و جستجوی کار، وقت اصلی هر دوی مان را گرفت. شاید هم بهانه ای بود برای گریز از هم. خوشبختانه هر دوی مان چون همدیگر را به خوبی می شناختیم واکنش های مان را هم درک می کردیم و هم پیش بینی.
برای همین به درستی حدس می زدیم که دیر یا زود به همان حالت قبلی دوستی بر می گردیم و می بینیم که دارد محتاطانه دوستی مان جان دوباره می گیرد.
به نظر می رسد به خیر گذشت! هر دوی مان هم می دانیم که ریسک و اشتباه کردیم که به این حس بیشتر از دوستی میدان دادیم چون به هر حال همیشه بخشی از ذهن ما را درگیر کرده بود. تا حدودی هم ناراحت هستیم که رابطه مان توسعه نیافت چون به نظر می رسید خیلی با هم راحتیم و مواظب همدیگر هستیم.
این تجربه متاسفانه دوستی ما را در یک حالت درجا نگه داشت. مثل اینکه آدم متوجه بشود رشدش را کرده است و دیگر قد نمی کشد. یا آدم احساس کند شرایط و وضعیت طوری است که نمی شود بلندپروازی کرد. ما نسبت به هم به یک واقع بینی رسیدیم که فکر می کنیم شروع یک پایان در دوستی مان است.
امیدوارم که اینطور نباشد. شاید هم این یک پایان ناگزیر است. شاید داشتیم بزرگ می شدیم و آماده دور شدن از لانه دوستی که برای هم ساختیم.
من ناراحتم که وضعیت دوستی مان تغییر کرد ولی فکر می کنم هر چه که بود از درون صمیمتی که وجود داشت برخاسته بود. باید دید آینده چه ارمغانی برای دوستی ما خواهد داشت.