جوان پير شده معتاد و كثيفی، بساط كتاب داشت و به هر كس كه نزديكش می شد با صدای كشدارش سلام می كرد، با احساس چندش به گاری نزديك شدم، جوان با عذرخواهی مدام كتابها را معرفی مي كرد و لحن مودبش بيشتر آزارم مي داد!
اين كتاب را برداشتم، بيست و هشت هزار تومان بود، سه تا ده هزار تومنی به سمتش دراز كردم و با خودم گفتم: عمراً دو تومن بقيه را پس بده.
حدسم كاملاً درست بود، پولها را با ترديد زير و رو كرد و من من كنان گفت: حالا دو تومن نداريم چيكار كنيم؟ حسم بدتر شد. شانه بالا انداختم، كتاب را در پلاستيك گذاشت و به دستم داد و من بی خيال دو تومن، داشتم می رفتم كه ديدم يك ده هزار تومنی داخل كيسه پس داده.
با حيرت برگشتم نگاهش كردم، سرش را از پالتو بزرگش بالا آورد، گردن باريكش را صاف كرد و با مناعت طبعی درخشان، با تحكم گفت: آخه درست نبود ، من بدهكارتون بشم!
،
،
،
نمی دانم هيچ تصوری از حجم شرمساری ام داريد؟ اين اصطلاح «دوست داشتم زمين دهن باز كند»، اينجا تنها راه نجات من بود! گمان نكنم بتوانم بی احساس شرمندگی، اين كتاب را به پايان برسانم.