آقامون که شما باشین براتون بگم که به خودم از همون اول جوونی قول دادم که به دام ازدواج و بچه و خونه نیفتم. بهترین کاری هم که برا آدم همیشه عزب سراغ داشتم کامیونداری بود. این رو آقا مهدی راننده ترانزیت که از دوستای داداشم بود تایید کرد.
آقا مهدی راحت ۶۰ سال رو داشت ولی از وقتی یادمه همین شکلی بود. موی فرفری بلند، سبیل سیاه که همه لباش رو پوشونده بود کفش مشکی جیر. پیراهن و شلوار سیاه و برا رو کم کنی یه کت مخمل سیاه هم یا روی صندلی کامیونش نشون کرده بود یا مینداخت رو دستش وقتی وارد محله می شد.
داداشم می گفت شانس آوردیم آبجی نداریم چون هر چی دختر تو محله بود یه دوره ای عاشقش بودند. این آقا مهدی هم البته محبتش بی دریغ بود. خیلی برای آقا مهدی احترام قائل بودم. می خواستم عین خودش بشم و تیپ اونو برا خودم راه بندازم.
راست حسینی همینطور هم شد. تنها فرق من این بود که همه سِت لباس و قیافه ام قهوه ای بود. خدائیش موهام هم بگی نگی روشن بود. بچه که بودم موهام عین طلا بود ولی حالا یه جورایی قهوه ای شده.
چهار سال اول فقط با کامیون خالی می رفتم ترکیه و یونان. گاهی از بالا می کوبیدم به تاجیکستان و کامیون پر برمی گشتم. اون سالها برا یه شرکت کار می کردم..
کامیون خودم رو که قسطی خریدم یه مسیر خوب آذربایجان-روسیه-بلاروس-لهستان-آلمان داشتم که سالی ۵ بار پر می رفتم و پر برمی گشتم. ولی بقیه مسیرها یکطرفه پر بود. دیگه برا خودم شده بودم آقا فرهاد.
دوره زمونه من ولی فرق داشت. دخترا زیاد تحویل مون نمی گرفتند. خلاصه فدا فدا، کارمون رو با اون کاره ها راه می نداختیم. سکس یا توی کامیون بود روی تختی که داشتم یا توی متل ها، به دلم نمی چسبید. بعضی هاشون با حال بودند و یه مسیرهایی رو با من می موندند ولی احساس توش نبود. من براشون آقا مهدی محل نبودم.
راستش خدایی، هم من از مرض گرفتن می ترسیدم هم او زنهای بیچاره… همه مون هم حق داشتیم. برا همین رغبتی برای بوسیدن و عشق و حال نبود. مثل کامیونم بودم. بار یه طرفه پر می کردم و خالی می کردم
از کارم خوشم می آومد. ولی برا کامیون ایرانی وضع همش بدتر می شد. صادرات هی کمتر می شد و یا همه مسیر یکطرفه ( وارادت) کامیون بار داشت اگر هم بار صادراتی داشتم یا نصف راه بود یا کامیون نصفه پر بود.
توی این هیر و بیر یه بار که از اتریش بر می گشتم و زده بودم کنار جاده، تو محوطه پارکینگ یه کامیون ملوس صورتی نو دیدم که می شد حدس زد راننده اش خانومه…
ایستادن هامون اجباری بود چون مقدار ساعت رانندگی باید از یه حدی در هفته بیشتر نمی شد. ظهر بود می خواستم بعدش راه بیفتم برم؛ ولی کامیون صورتی چشمم رو گرفته بود. یه چیزی توی وجودم ندا می داد که یه خبری می شه.
غذام رو که پختم و خوردم. توی کامیون کفش و کلاه کردم و قهوه ای کامل اومدم بیرون تو محوطه… رو هم ۴ تا کامیون دیگه اونجا بود و معمولاً همه شون یا خواب بودند یا می گذاشتند می رفتند توی یه متل بخوابند.
خودم رو رسوندم سمت ملوس صورتی… خوش و بش کردن با راننده ها هم معمول هست و هم نیست. بگیر نگیر داره. من ولی عزم کرده بودم که ببینم طرف کیه و چه ریختیه.
هنوز به کامیون صورتی نرسیده بودم که درش باز شد و یه زن جوون قدبلند و تو پر پرید از رکاب پایین. منو ندیده بود. اول بهت زده شد ولی لبخندش رو که دیدم دلم قرص شد. دستش رو آورد جلو گفت « برگت»
من هم گفتم مهدی.
هر دو مون با انگلیسی شکسته بسته چاق سلامتی کردیم ولی عجب چیزی بود. صورتش از قرمزی انگار گر گرفته بود. دو تای هیکل من رو داشت ولی چاق نبود.
گفتم نهار خوردی یا می خوای درست کنی؟ گفت یه ذره خورده ولی چون بدمزه بد تموم نکرده.
خلاصه نشون به اون نشون که خدا با ما یار بود و من ساندویچ مرغ اضافی داشتم و یه ۴ تا آبجوی تگری.
آقامون که شما باشی بقیه ماجرای اون روز رو نمیگم چون برگت خانم الان زنم شده. زن که نه عشقم.