امروز با همکارا حرف از حشره و جک و جونورهای مختلف می زدیم. رسیدیم به میزان درجه ی چندشی و ترسناکی موش، سوسک، ملخ و عنکبوت که یهو یاد آخوندک افتادیم یا همون حشره سجده کن…
منتیس کارتون پاندای کونگ فوکار رو که یادتونه؟
یادم میاد چندسال پیش یه شب عید تو درگاهی خونه تو شمال نشسته بودیم. در ایوون چهارتاق باز بود و صدای جیرجیرکها میومد. داشتیم از هوا و فضا و نم نم بارون شامگاهی لذت می بردیم که یهو چشممون افتاد به یه چیز سبز که لای لولای در وایساده بود و عین مربی های یوگا دوتا دستاشم گرفته بود بالا و خیلی دقیق درست به همونجایی نگاه می کرد که ما نگاه می کردیم. حالا چنان باوقار و متشخص هم ایستاده بود که انگار داره تو بعد چهارم بی وزنی و خلسه سیر می کنه. اصلا ذن گرفته بود…
ما اولش از جامون پریدیم چون خدایی ازش ترسیده بودیم. داد زدیم: وای آخوندک!مامان! بیا ببین از این ملخ سبزا اومده تو خونه!
مامانمون که داشت تو آشپزخونه ظرف می شست از همونجا گفت: زهرمار. چرا جیغ می کشی بچه؟ زهره ترک شدم. بزنش بره بیرون دیگه. تو خونه بیاد فقر میاره. فقط مواظب باش نکشیش. یواش بزن بره.
بابامونم که طبق معمول داشت اخبار گوش می کرد و به کل دنیا فحش می داد با یه شلوار کردی تا گردن و کنترل تلویزیون اومد سمت ما. گفت: خاک بر سرت دختر. تو با این هیکل از این حشره می ترسی؟ بزنش بره بیرون. میاد تو خونه می ره تو گوش و دماغمون…
گفتیم:نه آخی! گناه داره. کجا بره؟ بیرونم که داره بارون میاد. بعدشم ببینین چه آرومه. دستاشو آورده بالا داره دعا می خونه. همینه که بهش میگن آخوندک… بابامون که تازه داشت دلش نرم می شد با شنیدن کلمه ی آخوندک یهو از جاش پرید: ای گوربابای هرچی آخوند و آخوندک و آخوندزاده است! همین آخوندا مملکتو به گند کشیدن. اینم از قیافه اش معلومه خیلی پدرسوخته است! راش بدیم تو خونه با دعا و ثنا زندگیمون رو از دستمون درمیاره. بزن بره آشغالو…
ما دیدیم همینجوری پیش بره این حشره بدبخت، بی خود و بی جهت قربانی تسویه حسابهای سیاسی و مذهبی و انقلابی ما می شه. این بود که بهش گفتیم: حاج آقا. داداچ! نماز مغرب و عشاتم که خوندی. بفرما برو تا همین جا دمپایی کشونت نکردن. فقط از گوشه حیاط برو مرغ و خروسا نبیننت وگرنه تعقیبات نماز رو باید تو چینه دون اونا ادامه بدی …
آخوندک خونه ما رفت. ولی دلمون براش سوخت و من الله توفیق!