یازده

وحید شریفیان نویسنده جوان ساکن ایران داستان هایش از حنس دیگر است. به نظر می رسد شیوه روایت او  تضاد اشکاری دارد با قرار و مدارهای سرزمینی که بیش از سه دهه توسط باید ها و نبایدهای قلدرانه اداره می شود. اصرار ناخودآگاه راوی داستان از مرحله دهن کجی به ارزش های تسلط طلب هم پا را فراتر گذاشته است. داستان های کوتاه وحید شریفیان حتی با شیوه روایت دنیای تولیدات ادبی ایران نیز تعارض دارد.

نویسنده جوان ایرانی برای به بازی گرفتن منطقِ داستان  نویسی و حتی قانون زندگی اطرافش، به شگرد خلاقی روی می آورد که با کمترین ادعا، در ذات خود،  نظم فکری موجود را در هم می ریزد. وحید شریفیان قصد ندارد روشنفکرانه بنویسد و یا ادای نخبه ها و از ما بهتران را در آورد. داستان های او لایه های پیچیده و یا گزافه گوی های شبه فلسفی ندارد.  طنز و رندی نهفته در روایت او جسورانه و  خودمختار است. وحید شریفیان با سادگی تمام اصرار پیگیرانه ایی دارد که  در داستان هایش دنیای جدید و متفاوتی خلق کند.

یازده

زن حشمت  یازده ماهش شده بود اما فارغ نمی‌شد؛ یعنی‌ شکمش هم هی‌ گنده‌تر می‌شد ولی دردش نمی‌گرفت و بچه نمی‌اومد. زنهای محله و فامیل براش دست گرفته بودن که اصلاً حامله نیست: اونم نتیجهٔ آزمایش‌ها رو گذاشته بود تو کیفش و هرجا می‌دید یه جوری نگاهش می‌کنن می‌رفت و نشون می‌داد؛ آخر سر هم می‌گفت: حالا سالم باشه هرچی‌ می‌خواد باشه.

تا اینکه بالاخره صبح یکی‌ از همین عیدها دردش گرفت و بچه رو زائید. بچه یه دختر بود و چهار کیلو وزن داشت. حشمت تو جمع گفت: دکتر گفته این نابغه می‌شه؛ فامیلا پچ پچ کردن و گفتن: دکتر نگفت چرا یازده ماهه به دنیا اومد؟ حشمت که نمی‌دونست چی‌ بگه کانال تلویزیون رو عوض کرد و گذاشت رو فوتبال و خودش رو علاقه‌مند نشون داد؛ انگار نه انگار ازش سوال شده.

بزرگ فامیل از اون ته داد زد؛ حشمت با تو ان، نمی‌شنوی؟ حشمت همونجور که فوتبال می‌دید و الکی‌ خودش رو هیجانزده نشون می‌داد گفت: هیس یه لحظه وایسید ببینم… یکی‌ از عمو هاش گفت: هیس یعنی‌ چی‌ بی‌ شعور؟ حشمت گفت: یعنی‌ خفه شید ببینم چیکار می‌کنن اینا تو زمین.

حالا نه ماهه یا یازده ماهه…چه فرقی‌ داره؟ همه سرخ شدن و زیر چشمی به بزرگ فامیل چشم دوختن. بزرگ فامیل عصاش رو پرت کرد سمت تلویزیون؛ شیشه ش شکست و خاموش شد. حشمت روزنامه رو از رو زمین برداشت و شروع کرد خوندن، انگار نه انگار. پیر فامیل گفت: فکر نکن پدر شدی هر گٔهی دلت می‌خواد می‌تونی‌ بخوریا… اینجا قانون داره… حشمت به زنش گفت: پاشو، پاشو بریم اینجا جای ما نیست. بعد سوار ماشینشون شدن و رفتن. خونه که رسیدن هنوز لباس هاشون رو درنیاورده بودن که زنگ خونه رو زدن. کی‌ باشه خوبه؟

پستچی بود که بچه رو آورده بود، حشمت گفت:‌ای آقا شرمنده، این فامیل که حواس واسه آدم نمی‌ذارن. حشمت بچه رو که آورد بالا دید پسره. سریع زنگ زد خونه عموئی که خونه ش بودن و گفت: این بچه واسه چی‌ باید عوض شده باشه؟ عموئه گفت: واسه زرِ اضافی‌ای که زدی..

حشمت گفت: نکنه گفتم نابغه باورتون شد و نگه ش داشتید؟ یهو بزرگ فامیل گوشی رو گرفت و گفت: اگه این بچه خودت بود که یادت نمی‌رفت عوضی، یه حرومزاده تو فامیل ما هیچ جایگاهی نداره؛ اینی که الان برات آوردن بچه آقا مصطفی خدا بیامرزه، اینو بزرگ کن صواب هم داره. حشمت گفت: یعنی‌ چی‌؟ پس بچه‌ام الان کجاست؟ بزرگ فامیل گفت: کاری به این کارا نداشته باش؛ همین که گفتم. بعد گوشی رو قطع کرد.

دو دیقه بعد حشمت با پلیس درِ خونه عموئه بود؛ پلیسا که زنگ رو زدن بزرگ فامیل رفت دم در و با پلیسا سلام علیک کرد و اونام کلی‌ حال و احوال کردن و بدون اینکه به حشمت محل بذارن رفتن سوار ماشین بشن. حشمت گفت: چی‌ شد پس؟ پلیسا گفتن: آقاجون ما رو با حاجی نصر در ننداز؛ اون آدمی‌ نیست که از این کار‌ها بکنه. حشمت گفت: اینا بچه من رو دزدیدن یکی‌ دیگه جاش دادن؛ حالا شما انگار نه انگار؟ پلیسا گفتن: می‌خواستی حواست رو جمع کنی‌ بچه‌ات رو جا نذاری. حشمت و زنش با فامیل قطع رابطه کردن و برگشتن خونه و همون پسر آقا مصطفی خدا بیامرز رو بزرگ کردن.

سال‌ها بعد یه روز که بزرگ فامیل داشت فوتبال تماشا می‌کرد؛ دید پسر آقا مصطفی خدابیامرز تو دروازه وایساده. گفت: اِ … اینکه پسر آقا مصطفاس که… عجب کلاهی سرمون رفت؛ نگاه کن همه توپـا رو هم داره می‌گیره.

حشمت و زنش داشتن شام می‌خوردن که یهو در خونشون رو زدن؛ حاجی نصر یا همون بزرگ فامیل با عموئه بودن.. زن حشمت که در رو باز کرد؛ سلام و علیک کردن و با یه بقچه دستشون اومدن بیان تو که حشمت جلوشون رو گرفت و گفت: امرتون؟ بزرگ فامیل گفت: هیچی‌.. اومدیم بچه رو پس بگیریم. بعد یه شیشه الکل که یه نوزاد توش بود از لای بقچه درآورد داد به حشمت و گفت: بیاین اینم بچهٔ شما. حشمتم رفت از آشپزخونه دو تا همبرگر آورد و گفت: بفرمائید؛ اینم بچه آقا مصطفی خدا بیامرز. بزرگ فامیل گفت: نوشابه نداشت؟

حشمت یه نگاهی این ور اون ورکرد و گفت: اینجا که چیزی نیست ولی‌ این سوپری این بغل نوشابه داره. بزرگ فامیل گفت: دستت درد نکنه، می‌گیرم. بعد با عموئه دو تائی رفتن سوپر مارکت دو تا نوشابه گرفتن و همونجور که ساندویچ‌ها رو می‌خوردن بقیه فوتبال رو تماشا کردن. بعد به سوپر مارکتی گفتن: دست شما درد نکنه، چند چند شدن؟ یارو گفت: بفرمائید، قابل نداره، دیگه چون پسر آقا حشمت تو دروازه بود شما هم مهمون ما باشید. بزرگ فامیل یا همون حاجی نصر گفت: نه بابا چه کاریه؟ بگید چند چند شد، دیر وقت هم هست. سوپریه گفت: یازده – صفر به نفع ما، ولی چون شمائید همون ده-هیچ، قابل شما رو هم نداره. حاجی نصر حساب کرد و اومدن بیرون، تو کوچه حاجی نصر داشت به عموئه می‌گفت: دیدی؟ یارو آفسایده رو هم داشت حساب می‌کردا، عموئه گفت: ولی‌ شما که ماشالا کلاه سرت نمی‌ره و دوتائی زدن زیر خنده. حاجی نصر گفت: بذار بریم قضیه رو واسه حشمت تعریف کنیم؛ ولی‌ وقتی‌ دستش رو گذاشت رو زنگ خونه حشمت، سوت داور به صدا دراومد و چراغای خونه حشمت واسه همیشه خاموش شد.

More from وحید شریفیان
داشتم لباسهام رو عوض می‌کردم
داستان های کوتاه وحید شریفیان از نظر لودگی و شیطنت کمی شبیه...
Read More