مریم خانم زن اصغر شکری، هفت ماهه آبستن است، در حالیکه دو پسر 7 و 5 ساله به نامهای محمد و فرامرز و یک دختر سه ساله به اسم فریده دارد. پسرهایش در حالِ بازی در کوچه با بچههای همسایه هستند؛ دخترش هم در یکی از اتاقها خواب است؛ خودش هم تا نیم ساعت پیش در خانه زری خانم بود و با پری خانم و شهرزاد خانم، سبزی پاک میکرد و میگفت و میخندید.
مریم الان آمده است خانه خودش؛ تا چند ساعت دیگر سر و کله اصغر آقا (شوهرش) پیدا می شود. شوهر مریم همیشه وقتی به خانه میرسد، خیلی خسته است و زیاد فرصت صحبت با او را پیدا نمیکند؛ صبحها، کلهی سحر میرود درب مغازه را باز میکند و تا شب، دنبال رزق و روزی حلال برای او و بچه هاست.
پسرها میآیند داخل خانه، صورت جفت شان را دم حوض می شوید؛ النگوهای طلایی و براق، در دستش جرینگ جرینگ صدا می کنند. با لحنی ملایم می گوید:« ممد، ورپریده دوباره که لباست را کثیف کردی؛ بدو برو از داخل یک پیراهن نو و تمیز بیار؛ فریده را بیدار نکنی!» مریم شلوار ِ پسر دومش فرامرز را می تکاند؛ لبهایش را بهم فشار می دهد: «دوباره زمین خوردی؟» پسربچه سرش را به علامت پاسخ مثبت تکان می دهد. دست می کشد روی زانوهای فرامرز :«مواظب باش مادر،قربونت برم الهی» و یک ماچ آبدار به گونهاش میزند.
محمد بر می گردد به سمت مادرش. مریم پیراهن کثیفش را در میاورد و با پیراهن تمیز عوض می کند. مریم از لای موهایش، شانهایی که موهایش را نگه داشته بیرون می کشد، موهایش باز میشود و میریزد دور صورتش، شانه را زیر شیر آب می گیرد.
تند تند موهای محمد و بعد موهای فرامرز را با شانه خیس مرتب می کند. با محبت نگاهشان میکند. بعد می رود تا برایپسرانش شیرینی و شیر بیاورد. از داخل خانه، یک ظرف شیرینی نخودچی که اول هفته درست کرده است را در یک بشقاب می چیند و با دو لیوان شیر در سینی میاورد و میگذارد جلوی بچهها.
می رود داخل اتاق لباس آبی با گلهای ریز طلایی را از گنجه لباسهایش در میاورد؛ لباسش را عوض میکند.رژلب قرمز 24 ساعته را که مادرشوهرش از سفر سوریه برایش آورده ، از کشوی کنار کمد در میاورد؛ آیینه کوچک را میگیرد دستش؛ محکم میمالد روی لبهایش؛ سرخ سرخ میشود، جعبه سرمهاش را در میاورد؛ در چشمهایش سرمه میکشد.
موهای فرفریاش را سفت شانه میکشد! مرتب میکند، در دلش میگوید:« کاش میشد زری خانم را صدا بزنم یک توکپا بیاید موهایم را ببافد! اصغر از موهای صاف خوشش میآید. میداند زری خانم الان تنها نیست و رستم خان حتماً از کار برگشته است. دلش آه میکشد و آرزوی همیشگی در دلش پررنگ میشود: «کاش موهایم صاف بود!»
گاه گاه صدای جیغ و داد بچهها از ایوان بلند میشود. صدای زنگ در خانه بلند میشود، چادر رنگی نازک قهوهای را میاندازد، تند تند قدم برمیدارد. با لبخند درب را باز میکند و میگوید:«سلام» در دستهای اصغرآقا دو پاکت میوه و یک بسته باقلوای یزدی است؛میخندد، میخواهد پاکتها را از دست اصغر بگیرد؛ نمیدهد؛ اشاره میکند به شکم برآمدهاش:«برای بچه خوب نیست!» با خنده و ناز برای اصغر پشت چشم نازک میکند :«کاش خاطرِ مرا هم اندازه بچهات میخواستی!»
اصغر میخندد؛ سیبیلهای کلفتش تکان میخورد؛ چشمهایش میدرخشد؛ با شیطنت میگوید:«میخواهم» بچه ها سلام میکنند، اصغر جواب میدهد، پاکت میوه را میگذارد روی فرش ایوان؛ کفشهایش را در میاورد؛ مینشیند روی فرش، دست میکشد روی سرشان، می آیند به نوبت در آغوش پدرشان مینشینند.
مریم می نشیند کنارشان و نگاهشان میکند، اصغر آقا دستش را میگذارد روی شکم مریم، زیر چشمی اشاره میکند، ابروهای کلفت پرپشتش درهم گره میخورند؛ آرام میگوید:«خوشگل کردی!» مریم لبهایش را آرام گاز میگیرد:« وای خاک به سرم اصغرآقا! جلوی بچهها» بلند میشود و چادرش را از سر برمیدارد؛ میرود داخل آشپزخانه؛ کتری را میگذارد روی اجاق؛ یاد حرف مادر جانش می افتد که همیشه نصیحتش میکرد:«مرد که خسته خانه میاید چای به دلش میچسبد؛ راه عزیز شدن خودت را با یک چایی هموار کن!»
چند دقیقه بعد بچهها و شوهرش هم به داخل میآیند، اصغر کتش را آویزان میکند، پاکتهای میوه و باقلوا را میاورد میگذارد داخل اشپزخانه؛ با آن صدای مجکم مردانهاش میگوید:«شام کی آماده میشه زن؟» همانطور که چایی را دم میکند،میگوید:«نیم ساعت دیگه! امروز مغازه چه خبر بود؟»دست میکند لای موهای ژولیدهاش :«شکر خدا اوضاع رزق خوب بود»
زمان میگذرد؛ غذا اماده میشود؛ مریم چابک و سبکبال سفره را میاندازد، کنار بچهها می نشیند؛ یک لقمه خودش میخورد و دو لقمه دهن بچهها میگذارد. غذا تمام میشود؛ همه سیر میشوند؛ سفره را جمع میکند؛ ساعت 10 شده است؛ اصغر آقا میرود رختخواب بچه ها را میاندازد.
اصغر آقا بلوزش را درآورده است؛ خوابیده روی تشک؛ مثل خرس میماند؛ سیاه سوخته و پشمالو! چشمهای اصغر درخشش و شوق خاصی دارد؛ مریم چراغ را خاموش میکند و کنارش میخوابد و آرام در آغوش همسرش جای میگیرد؛ اگرچه اصغر بوی عرق میدهد اما آغوشش امنیت دارد، مریم به خواب میرود بیآنکه دغدغهی خاصی داشته باشد.
اصغر مرد است و قهرمان زندگی او! برای هر شکمی که زاییده؛ پنج النگو به النگوهایش اضافه کرده است؛ النگوهایش در آن تاریکی بازهم میدرخشد. روزی که شوهرش فهمید دوباره آبستن است باصدای مردانهاش آرام در گوشش گفت:« باز هم برایت النگو میخرم»
او زن خوب، سفید و کمی تپل است و این برای اصغرآقا که از زنهای لاغر و سبزه خیلی خوشش نمی آید، مزیت بزرگی است! مطمئن است که شوهرش هر تصمیمی بگیرد درست و عاقلانه است؛ نمیداند دخل و خرج خانه چقدر میشود و چقدر اضافه میآید؛ نمیداند از کجا پول فراهم و چگونه خرج میشود؟
وقتی اصغر عصبانی میشود مریم با تمام وجود می ترسد و گریه میکند! همیشه سعی دارد تا آنجا که ممکن است به حرف شوهرش گوش کند،چون ایمان دارد که هرچه باشد، خیر و صلاحش را بیشتر از خودش می داند.
اصغر تا به امروز فقط یکبار دست روی او بلند کرده است؛ مریم ماجرا را اینطور برای زری خانم تعریف کرد:«گفته بود بی اجازه نرو منزل مادرت، اما رفتم! اشتباه کردم و رفتم، غرورش جریحه دار شده بود.»
اگرچه مریم در نظر خودش و دیگران تمام معیارهای خوشبختی را داراست اما گاهی دلش میگیرد؛ گاهی دوست دارد که پرنده باشد؛ بیهوا و سبکبال به هرکجا که خواست پر بکشد، گاهی دلش تنهایی و انزوا می خواهد، بعضی اوقات احساس میکند که یک حفرهی خالی در قلبش است که هیچ چیزی آن را پر نمیکند او میداند که اینها احساسات و افکاری مزاحم و پریشان است، او با خودش همیشه تکرار میکند که:« من خوشبختم! خوشبخت! همین و تمام»
بخش پایانی
داستان اول
سورملینا زند