این داستان واقعی نفت است

حدود ۴۰۰ میلیون سال قبل، حالا چند میلیون سال این ور تر یا آن ور تر، وقتی که پ 62154987542135401 فوت کرد یک روز عادی بود مثل همه روزهای دیگر. آن روز پ 62154987542135401 آخرین ذره دی اکسید کربن را بیرون داد و بعد بی هیچ مقاومتی به اعماق دریا فرورفت . به آن جایی که پ 62154987542134825 و پ 62154987542135365 در کنار تمام خانواده پ 62154987000000000 رفته بودند و مانند فرشی از ژله ای سبز رنگ، کیلومترها کف آن دریای گرم و کم عمق را پوشانده بودند .

پ 62154987542135401 سرشار از عقده و کینه و نفرت بود، مثل بقیه خانواده پ 62154987000000000! پ 62154987542135401  نه دهانی داشت برای فریاد زدن ملال، نه دستی برای گرفتن دست دوست و نه پایی برای گریختن از سرنوشت تلخ تنهایی اش در دریایی سرشار از نعمت.

او تنها کاری که در آن بهشت بیهودگی از دستش بر می آمد درست کردن یکی بود مثل خودش، درست مثل خودش و هر بار که این کار را می کرد کینه اش بیشتر می شد از روزگاری که سرنوشتش را تکثیر بیهودگی، تعیین کرده بود.

وقتی که پ 62154987542135401 مرد و به ذره ای ناپیدا در آن دشت ژله ای تبدیل شد، حتی وقتی که لایه های رسوبات روی توده ژله ای او و تمام خانواده پ 62154987000000000 را پوشاندند ، روح سیاه و کینه توزش از جسمش دور نشد . حتی وقتی که سلول های ناچیزش زیر بار فشار سهمگین لایه های زمین از هم گسیختند و به شکل مولکول های کربن و هیدروژن و گوگرد درآمدند . باز او آنجا بود . مثل تمام ارواح خانواده پ 62154987000000000 ، خشمگین و انتقامجوی.

او سالها، صدها سال، هزاران سال، میلیون ها سال آنجا ماند. در کنار تمام ارواح خانواده پ 62154987000000000، تا سرانجام روزی رسید که توانست بار دیگر گرمای خورشید را حس کند. روزی که با فواره ای بلند همراه میلیاردها مولکولی که سایقا بدن او و همه خانواده پ 62154987000000000 بودند، همراه میلیاردها روح کینه توز دیگر مثل خودش، به آسمان پرتاب شد.

دنیا چقدر فرق کرده بود. آن دریای کم عمق و گرم حالا شده بود چشم اندازی غریب از پستی و بلندی هایی خشک و بی حاصل که موجودات ناآشنایی روی آن به هر طرف می رفتند .

روح پ 62154987542135401 به دستهای آن موجودات نگاه کرد که با شادمانی همدیگر را در آغوش می گرفتند. به پاهایی که به هر سو می دویدند و به فریادهای شادمانی که از دهان هایی خندان بیرون می آمدند و یاد بی دهانی و بی دستی و بی پایی و بی دوستی خودش افتاد و خشم و تیرگی و اندوه درونش دو چندان شد.

به سایر ارواح خانواده پ 62154987000000000 نگاه کرد و گرمای سوزان خشم شان را حس کرد. آن ها باید انتقام می گرفتند. انتقام این را که بدون آن که خودشان بخواهند، در زمانی به دنیا آمده بودند که در آن جز خوردن و مردن کاری از دستشان بر نمی آمد . باید همه این موجودات خوشحال را که مجال یافته بودند غیر از خوردن و مردن کاری بکنند به درد خود گرفتار می کردند .

الآن صد و خورده ای سال می شود که روح پ 62154987542135401 و بقیه ارواح خانواده پ 62154987000000000 در فضای ایران آزادانه به هر سو می روند و با خود اندوه و تیرگی به ارمغان می آورند.

هر قطره تازه نفتی که از زمین به در می آید با خود ارواح هزاران پلانکتون خشمگین دیگر را آزاد می کند تا بر جان و تن ما وارد شوند و ما را به آن حرمانی مبتلا کنند که خودشان در طول ۴۰۰ میلیون سال با آن درگیر بوده اند.

آن ها بر جسم ما قدرتی ندارند اما توانسته اند لکه ای سیاه از انتظار بیهوده، اندوه تنهایی و ملال بیکاری بر روح ما بکشند. اکنون ما نیز تنها به خوردن و تکثیر شدن و مردن می اندیشیم. مثل همه آن پلانکتون هایی که زندگی امروز ما را ساخته اند. این داستان واقعی نفت است در سرزمین ما.

More from مظفر جهانگیری
شعری در وصف مردان
من مردها را دیده ام مردان را کجا دیده اید؟ در نعره...
Read More