قرقیزها که اصالتا از مردمان ترک به حساب میآیند، رسمی قدیمی دارند که به آن «آلا کاچو» میگویند. آلاکاچو در واقع سنت ازدواج قرقیزهاست. پسر دست به ربودن دختر مورد علاقهاش میزند و دختر و خانوادهی دختر نیز خواسته یا ناخواسته در نهایت تن به ازدواج میدهند.
در میان ترکان ایران نیز این رسم، اگرچه کمرنگ، اما هنوز دیده میشود. آذریها به آن «قیز قاچیتما» میگویند.
اما «حوریه» نه قرقیز بود و نه نژادش به ترکان میرسید. اما پایش را در یک کفش کرده بود و شوهر میخواست.
تهدید کرده بود اگر همین حالا او را به پسر مورد علاقهاش نرسانند، با وی فرار خواهد کرد. خرد و کلان شماتتش میکردند، پندش میدادند، داستانهای ازدواجهای بیسرانجام را به گوشش میخواندند، از مشکلات زندگی میگفتند، بیکاری پسر را بر سرش میکوفتند، گاه با تهدید و گاه با نرمی او را از اینکار منع میکردند، اما هیچ کدام ثمری نداشت.
حوریه موهای بلند بلوطی هاشور زدهاش را تاب میداد و چشمان درشتش را به آنان میدوخت و شور دلش را بی ترس و خجالت با نیش کلام همراه میکرد. بزرگ و کوچک را به یک چوب میراند و از عشقش، پردهای میساخت و خود نقال افسانههایش میشد. آسمان و زمین را شاهد میگرفت و نتیجه تن ندادن شان به خواستهاش را بر دایره میکوفت و به گوششان میآویخت.
تیغش برا بود؛ همه کارهی خانهشان، او بود. حتی مادر و پدرش هم احترامی آمیخته با ترسی پنهان برایش قائل بودند. باج به کسی نمیداد، بی پروا بود. گوشش بدهکار هیچ حرفی نبود. قلب و زبانش یکی بود.
میشناختندش؛ میدانستند که اگر به خواستهاش نرسد همان کاری را میکند که وعدهاش را داده است. روزها را به امید از سر افتادن عشقش میگذراندند و او نیز هر لحظه نزدیکی وعدههایش را نوید میداد. رقیبی چموش بود برای خانوادهاش. هر لحظه تیزتر و برندهتر و سرکشتر میشد.
تنها به مصاف جمعی رفته بود. لجباز و افراشته. تنهاییاش اما دوامی نیافت، سر آخر همه را به زانو در آورد. خانوادهاش راضی شدند که پسر به خواستگاریش بیاید. پروای گریختن، برگ برندهاش بود. پسر به خواستگاریش آمد و حوریه به خواسته اش رسید…