زنگ در مطب را که میزنند ناخودآگاه از جایم کنده میشوم، شبیه سربازهایی که افسر شب بالای سرشان سبز شده باشد. تا دم آن در چوبی با چهار چوبهای کرم و قهوه ایی که رنگشان کمی بر آمدهاند تنها دو سه قدم فاصله دارم. صندلی منشی گری را عقب میدهم، یک پایم هنوز پشت میز مانده که زبانه در را می کشم ولی در با بی هیچ زحمتی خودش را هول می دهد داخل.
زن شتابزده می آید تو، شال سبز تیره اش را یک وری انداخته و نصف گردنش تا لای گوش هایش پیدا است، مانتوی چروک سیاهی به تن دارد و در همان نگاه اول می فهمم که چروکی مانتویش از بی حواسی یا شلختگی نیست بلکه جنس پارچه نازک و تابستانی آن عمدا اینگونه انتخاب شده که راه آمد و شد هوا را باز بگذارد تا گرمای تابستان را تحمل پذیرتر کند.
با آنکه سن وسالی دارد اما با ظرافت زیادی به جزییات ظاهرش رسیده بود و حتی با وسواس خوبی عطر تابستانی خنکی را انتخاب کرده بود. این عادت را همیشه داشتم که در هر برخوردی با ادم های جدید اول سکوت می کردم یا حتی کر می شدم تا جزئیات ظاهرشان را برانداز کنم بی آنکه خودشان آگاه شوند. تنها چند ثانیه برایم کافی بود بود تا شیارهای لاک دستانش این واقعیت را لو بدهند که این یکی را همین یکی دو ساعت پیش و با عجله رو به راه کرده.
-سلام ىكتر هستن؟
-ببخشيد؟
– عرض کردم دکتر هستن؟
-بله مریض هم ندارن، قرار دارید؟
-نه. هفته پیش دخترم رو آورده بودم الان دندانش عفونت کرده حالش خیلی بده؟
-بله چند لحظه لطفا
دکتر کنار یونیت دندانپزشکی که با یک روکش پلاستیکی آبی پوشانده شده بود قدم میزد و داشت هسته خرما را از لای سبیل های باریکش بیرون میداد.
-ببخشید یه خانوم اومدن که هفته ی پیش
-بگو بیاد تو
تا سرم را برگردانم زن از کنارم سر خورد و رفت توی اتاق، بوی عطر خنک و شیرینی همراه با شال توری اش از روی صورتم رد شد.
خودم را انداختم پشت میز و در حالی که با گوشه ی لب پریده ی شیشه سه سانتی روی میز بازی میکردم باقی مانده چایی گس را مزه مزه کردم.
-من دیدم که اون روز وقتی که پولها رو شمردین بدون اینکه دستکش رو عوض کنید، دستتون رو کردید توی دهن دختر بدبخت من، الان دندونش عفونت کرده و کل صورتش هم اومده بالا. چهار روزه که بیمارستانه، خدا رو خوش میاد. جدانتون قبول میکنه؟
-چی می گید خانوم کدوم روز کدوم دستکش؟
خونسردی دکترباعث شد زن هییجان زده تر شد و مثل بازیگری که روزها دیالوگش را تمرین کرده باشد بدون هیچ مکث یا حتی تپقی حرف میزد، فقط چند لحظه ایی نفس می گرفت و جوری که نمیخواست حرف هایش از دهن بیفتند با همان شدت ادامه میداد.
-میرم شکایت میکنم من خیلی احمقم که همون لحظه جلوی شما رو نگرفتم
اما دکتر با بی تفاوتی اصرار داشت که خودش را تبرئه کند.
-برو خانوم، هر جا میخوای برو
لحن دکتر آرام بود و داشت با گوشی اش ور میرفت و بدون آنکه نگاهش را از صفحه گوشی بردارد جملاتش را ول میداد بیرون
-از جهان سوم جماعت بیشتر از این انتظار ندارم همون روز وقتی صد تومن بهتون تخفیف دادم تا کمر خم بودید که
-پس یادتونه
یادش بود. حافظه اش حرف نداشت.
-اگه من جهان سومی ام شما هم دکتر جهان سومی هستید
دکتر خیلی به آن چند سالی که توی آمریکا درس خوانده بود می بالید، زمان انقلاب فرهنگی همان موقع که خیلی ها حسرت دانشگاه را داشتن توی کانزاس درس می خواند.
بعضی وقتها از حسرتی که لابلای کلماتش موج میزد مطمئن میشدم که حس یک محکوم تبعیدی را دارد که نمیتواند از این چاه خودش را بیرون بکشد.
هیچ چیزش شبیه دکترها نبود مخصوصا حرف زدنش یا شاید من پیش از این ها فرصت صمیمی شدن با این قشر را نداشتم. یادم است وقتی دعوت میشدم به بساط تریاک کشیدن مردانه، بین آن همه عنوان و تخصص، وقتی میافتادند به خاراندن خودشان، فحش خواهر و مادر بود که با مهربانی و چشم های ریز شده و خندان، به هم تعارف میکردند.
هم چنان که داشتم با گوشه ی لب پریده ی شیشه ی روی میز ور میرفتم، زن از اتاق بیرون آمد، بالای سرم ایستاد و بدون لحظه ایی مکث کردن شروع کرد به تعریف کردن همان داستان هفته پیش… نمیدانم چه شد که تا به خودم آمدم دیدم که سرپا ایستاده ام و فقط لیوان چایی که حالا تنها چند قلپ بیشتر از آن باقی نمانده بود را توی دستم تکان میدادم.
-شما شاهد بودید، میز شما درست جلوی همین اتاقه، شما دیدید که دست کردن توی کشو و پول رو دادن به همون آقایی که نمیدونم چکاره بودن.شما حتما یادتونه مگه میشه یادتون نباشه.
لب بالایی اش داشت میلرزید. ناگهان احساس کردم چقدر پیرتر شده، چند دقیقه پیش، چهره اش نگران بود و حالا درمانده و ناامید.
-شما شهادت بدید من حقم رو میگیرم، شهادت میدید؟ یادتونه؟
یادم بود اما خوب گفتن بله شاید به قیمت از دست دادن کاری تمام میشد که درآمدش تنها امیدم برای پرداخت هزینه دانشگاه و کرایه خانه بود.
یاد فیلمی افتادم که در آن دو نفر میخواستند به زنی جلوی چشم شوهرش تجاوز کنند و شوهر درمانده به چشم های وحشت زده زنش نگاه میکرد. دست هایش باز بود و تا خواست حرکتی کند صورتش توی خون غرق شد. یادم افتاد که از دیدن آن صحنه حس خوبی نداشتم شاید اگر من بودم مینشستم و چشم هایم را میبستم. خوب دستکم زنده میماندم. این حس لعنتی بقا که مثل یک کد غیر قابل دستکاری، ژن هایمان را برنامه ریزی کرده… در هر صورت یکی می ماند و آن یکی نابود میشد، چه فرقی داشت کدام شان؟
هینطور که داشتم توی خودم غرق بودم صدای بستن در حواسم را متوجه سالن انتظار خالی کرد، زن رفته بود و دکتر داشت وسایلش را توی کیفش می گذاشت.
دکتر که رفت، یکراست رفتم سر یخچال و یک دِلستر لیمویی با مشتی بادام برداشتم.
کولر را زیاد کردم و لم دادم روی یونیت وسط اتاق. نور خورشید ایزوبام پشت بام روبرویی را چون دریاچه ایی نقره ایی میدرخشاند. باد خنکی از روی صورتم رد میشد و طعم تلخ بادام با عطر خوش دِلستر لیمویی، وسوسه ام میکرد که باید بیشتر زنده بمانم.