مهربانی در مترو

طرح از منوچهر زارع

در مترو، پسر جوانی بین دو- سه واگن می‌آید و می‌رود و از دیگران می‌خواهد که خودکار و مدادهایی که در دست گرفته و به‌خوبی آنها را نشان می‌دهد، بخرند. پیرهن چرکی پوشیده که قسمتِ آرنج و سرشانه‌هایش رفته… پاچه‌ی شلوار جینش، گِلی است.

برای چندمین‌بار از کنارم می‌گذرد. نوکِ خودکار و مدادها، با فاصله‌ی اندکی از جلوی صورتم عبور می‌کنند. یک ایستگاه مانده به پیاده شدن، از لابه‌لای جمعیت رد می‌شوم تا خودم را به او برسانم. واگن می‌ایستد و پس از سه- چهار ثانیه درِ واگن‌ها باز می‌شود. جمعیتی به‌ سویم هجوم می‌آورند. آنها، آن‌هایی هستند که می‌خواهند پیاده شوند. آنها را کنار می‌زنم و به پسر جوان می‌رسم.

به او می‌گویم چی داری؟ می‌خواهم بخرم. می‌گوید چیزی ندارد. جمعیتی دیگر به‌سویم هجوم می‌آورند. آنها، آن‌هایی هستند که می‌خواهند سوار شوند. «همه‌ش رو یکی یه‌جا خرید.» به‌ او می‌گویم «پس من چی؟» می‌گوید «چی؟» می‌گویم «هیچی»

More from منوچهر زارع
قصه «صحرای تاتارها» برای آنها که منتظر معجزه هستند
داستان « صحرای تاتارها» در باره مردی است به نام «جووانی دروگو»...
Read More