درسم تموم شده بود و دیگه نمیخواستم برگردم شهر خودم و واسه چند ماه، شبها توی آموزشگاه موسیقی دوستم میخوابیدم. بعد از ماهها بیکاری یک شرکت بزرگ برای طراح گرافیکی منو دعوت کرده بود برم مصاحبه.
اون روز بهترین لباسهایی که داشتم تنم بود و خیلی نگرانشون بودم چون تو خیابون یه باد تابستونی شدیدی پیچیده بود و گرد و غبار رو می کوبید بهم. تو سر بالایی سرعتم رو زیاد کردم و دعاگو شدم که بارون نیاد.
از دور، تابلوی نئون شیرینی پزی رو دیدم. مثل همیشه قطع و وصل می شد و چشمک میزد. بوی شیرینی پزی از زیرزمینش میزد بیرون و از اون فاصله باعث شد گرسنم بشه. با خودم گفتم خیلی زشته اگه موقع مصاحبه دلم قاروقور کنه اما اگه چیزی میخریدم حساب کتابم به هم میخورد. تا همون روز هم چهل هزار تومن کم آورده بودم و تا آخر ماه معلوم نبود چی بشه.
جلوتر از من یه خانم چادری با سرعت راه میرفت. اونم فراری بود از باد و خاک. یه لحظه چشمم افتاد به پاشنه های بلند کفشش و تقلایی که واسه راه رفتن داشت. همون لحظه یه اسکناس از زیر چادرش ظاهر شد و همراه باد اومد سمت من.
شیرجه زدم واسه اون اسکناس لعنتی و یه کم شلوارم خاکی شد. یه تراول پنجاه تومنی بود. هم چهل تومن کسری جور شده بود و هم پول کیک یزدی و شیرینی کشمشی محشر اون شیرینی پزی. زن چادری همینجوری ازم دور میشد. هم دورادور ازش ممنون بودم و هم مردد.
ته اون خیابون نبش چهارراه ، کنار شیرینی پزی، قبل از اینکه زن چادری بره رو خط عابر، بهش رسیدم. صداش زدم و برگشت. خیلی جوون بود. در حالیکه تراول رو گرفته بودم سمتش گفتم :«این فکر کنم واسه شماست از شما افتاد.» بعد همینجور خیره موندیم به همدیگه.
خیابون درختای خیلی بلندی داشت که نور آفتاب ازشون رد می شد و می افتاد تو صورتم. باد شدیدتر شده بود. همش پلک میزدم. عجله داشتم که پول رو بدم بهش و برسم به مصاحبه. اما اون زن شروع کرد داد و بیداد که این روش جدیده؟ اینجوری مزاحم میشید یا پیشنهاد میدید؟ چی فکر کردی نره خر؟
گفتم :«خب اگه واسه شما نیست که هیچی ببخشید من میرم» اما بیخیال نمیشد هی بد دهنی میکرد. هی رکیک تر میشد حرفاش. حرف از ۱۱۰ زد و بعد گوشیش رو درآورد. یه مغازه مشاوراملاک اونجا باز بود که سه چهار تا مرد ازش اومدن بیرون. همه از رفتار و حرفاشون معلوم بود از این مردهای خشک مقدس و نخاله اند.
یکی میگفت نگهش دارید ۱۱۰ بیاد. اون یکی سعی میکرد مواظب باشه من فرار نکنم. اون دو تا دیگه هم خانم چادری رو دلداری میدادن و داستان رو میپرسیدن. من هر چی میگفتم داستان رو انگار هیچی نمیشنیدن. از فشار مواجهه با این بد شانسی با خودم گفتم کاش اون لحظه منم یه چادر داشتم و میکشیدم روی صورتم و میذاشتم اشکها برای خودشون بیان پایین.
همیشه وقتی دلم خیلی پره به خودم میگم سعی کن گریه کنی اما هیچوقت نمیشه لعنتی. داشتم به فرار فکر میکردم. باد شدید و شدیدتر میشد. یه طوفان حسابی بود. تابلوی شیرینی پزی اون بالا جرقه میزد و داشت از جاش کنده میشد. زن دو دستی چادرشو گرفته بود باد نبره. اون بعدازظهر سر تخت طاووس توی اون تله گیر کرده بودم و داشتم حرص میخوردم. ا
تراول تو دستم همونجوری تو باد تکون میخورد. اطرافو نگاه کردم دیدم خیلی شلوغ شده. ماشینها ترمز میکردن. انگار یکی گوشی درآورد فیلم بگیره حتی. لحظه به لحظه بیشتر آدم جمع میشد. صدای ما هم سر همدیگه بیشتر می رفت بالا و همونقدر طوفان شدید تر.
من خیره بودم به تابلوی شیرینی پزی که داشت کنده میشد. یکی از بنگاهی ها خواست دستم رو بگیره و نگهم داره. زن چادری داشت پشت تلفن به پلیس آدرس میداد. به ساعتم نگاه کردم و شوکه شدم. ترسیدم خیلی. مصاحبه داشت دیر میشد. تراول رو مچاله کردم و انداختم بالا تو آسمون. همون لحظه تابلوی شیرینی پزی افتاد پایین رو صاحب بنگاهی. انگار جادو کردم.
بعد همه ازم ترسیدن و منم دویدم و دور شدم ازشون. شاید باورتون نشه اما اون تابلو هنوز بعد از پنج سال، آغشته به خون سر تخت طاووس کنار پیاده رو افتاده. اون لحظه هم هیچکس نیومد دنبالم. همه رفتن پی تراول و مرد زیر تابلو. یکی به خانم چادری گفت :«خودم پولتونو میگیرم خانم»
وقتی رسیدم برای مصاحبه یه کم دیر شده بود. یه نفر دیگه جلوتر از من رفته بود تو واسه مصاحبه و قبولش کرده بودن و بهم گفتن باهام تماس میگیرن اما الان بعد از پنج سال هنوز زنگ نزدن.