تاج محمد را همه میشناختند. آوازه ی صداقت و رفاقتش زبانزد همه دهقانان بود. سالها پا به پای آنها بر روی زمینهای اربابی کار کرده بود و عرق ریخته بود. صورت آفتاب سوخته اش، گواه اصالت بلوچی اش بود.
هنر تاج محمد در کاشت پنبه بود. پنبه را بهتر از هر کسی میشناخت، میدانست که در چه زمانی و به چه مقدار میبایست به زمین آب و کود بدهد تا ارتفاع قوزه ها به اندازه ای برسد که برای برداشت پنبه ها نیازی به خم کردن کمر و یا بالا بردن دست نباشد.
زمینی که نام تاج محمد بر روی آن بود، زمین که نبود، بهشت عدن پنبه چینان بود. از هر هکتار که در آن روزگار دیگران به زحمت دو و نیم تن پنبه می گرفتند، وی کمتر از سه تن نمی گرفت. برخلاف اغلب دهقانان شهر ما، تاج محمد جز با پسرانش کشاورزی نمیکرد.
روزگار تاج محمد اما گذشته بود و این آخری ها خود نیز توان کار کردن نداشت. تنها در کناره زمین پنبه اش می ایستاد و کارهای لازمه را به پسرانش گوشزد می کرد.
سالها بود که آخرین زمین اربابی در دست او بود و همه ساله آنرا به پنبه نشانده بود. زور زمین کم شده بود، این را همه میدانستند، اما تاج محمد تنها از پس پنبه خوب بر می آمد. ارباب دستور داد که کشت آن را عوض کنند، نوبت شالی بود.
تاج محمد لام تا کام سخن نگفت. هیچ سالی او اینچنین در فصل پاییز خانه نشین نشده بود. خاطرات برداشت پنبه در پاییز رهایش نمیکرد. دور و برش را سفیدی پنبه ها پر کرده بودند و او تنها نظاره گر آنها بود. در آخر نتوانست طاقت بیاورد، زمستان را به آخر نرسانده از این دنیا رفت.
تاج محمد مرد و با مرگش سرزمین طلای سفید مرد. پس از او زمینهای پنبه فراموش شدند و کارخانههای پنبه ویرانه…