بد و بیراه میگفت و اطرافیانش میخندیدند. با تشویق دیگران دور برمیداشت؛ جد و آباد طرف را به رویش میآورد، نفرین میکرد، تهدید میکرد، با حرکات دست و انگشت توهین میکرد، فحش میداد. وسوسهاش میکردند، دنبال حرفش را میگرفتند، درحالیکه دست و پایش درگیر انجام کارش بود، زبانش را هم به کار میانداخت. رکیکترین کلمات از دهانِ دندانریختهاش بیرون میریخت. از خویشان دور بود، ولی نزدیک.
مسعود دیوانه، نامی بود که به او داده بودند. وقتی که میآمد طوفان به راه میانداخت. همه را به دور خود جمع میکرد. همه را میشناخت، از کوچک تا بزرگ. از هیچکس نمیترسید الا برادر بزرگش. حتی نام برادر بزرگش هم سایهی مرگ بود برایش. اذیتش میکردند، در میانهی معرکهاش، نام برادرش را میبردند. به کنجی میخزید.
چوپانِ برادرش بود، اما هر کار دیگر که او میگفت انجام میداد. فقط از او حرف شنوی داشت. بازوهایش از زیادی کار کمرِ یک درخت را میمانست. آنقدر مسیر کوهستانی بیش از سی کیلومتری شهر تا روستا را پیاده پیموده بود که استقامتش با اسب برابری میکرد. سختترین کارها تنها از عهدهی او بر میآمد.
تنها کار میکرد. کاری را اما اگر اشتباه و یا ناقص انجام میداد، کتک میخورد. برادرش او را میزد. زیر دست برادرش مثل ابر بهار میگریست، التماس میکرد. تا فرو نشستن خشم برادرش ضجه میزد، فحش میخورد و نفرین میکرد و رهایی میطلبید.
روزگارش همین بود. از کار نمیگریخت، اما دلش که میگرفت، به کوه و دشت میزد. دل! مسعود دیوانه هم مگر دل داشت!؟ احساس داشت؟ در زیر چشمان همیشه بیدار او آیا غصه هم جایی داشت؟ خلوت و تنهاییاش را چه میکرد؟ آسودگی در زندگیاش مگر معنایی داشت؟ زندگی میکرد مسعود؟ میگذاشتند که زندگی کند؟
اصلا مسعود دیوانه مگر آدم بود؟ چند روزی را به همین طریق گم میشد. به روستا میرفت. کسی اگر پناهش میداد، در خانهاش بیتوته میکرد. پس از آن با وساطت آن آشنا به برادرش میسپردندش. و دوباره کار و گلّه و کتک و استهزا.
نگذاشتند، نگذاشتیم مسعود دیوانه زندگی کند. عقلش را خدا از او گرفت، دست و بازویش را برادرش، ارادهاش را اطرافیانش، شخصیتش را خانوادهاش، و وجودش را ما از او گرفتیم. و در آخر، در یکی از این گریختن های و دلتنگی هایش، طبیعت هم ضربهی آخر را به او زد. ممسعود دیوانه آزاد شد …