تا حالا کدوم گوری بودی بزمجه


تازه اومده بودم خونه، گلوم خشک بود، یه رد عرق همراه با خاک و گل از کنار شقیقه ام تا زیر چونه ام کشیده شده بود، رسیدم دم در مستراح که آقام با تشر گفت تا حالا کدوم گوری بودی بزمجه! گفتم پیش حسین اینا! یه نگاهم کرد گفت برو کمک ننت دم مغازه، برنج و روغن اعلام کردند، بیارشون! اومدم بگم من خسته ام اما دیدم به دردسر بعدش نمی ارزه، دمپاییم رو پوشیدم و رفتم.

پاهام مرتب از داخل دمپایی گل و شُلیم لیز میخورد بیرون، دمپایی هی توی پام میچرخید و جابجا میشد، یه کم که رفتم دیدم فایده نداره جفتشون رو شوت کردم تو باغچه‌ی آقای حسنی ناظم مدرسه! یه تف گنده هم انداختم روی گل آفتابگردون پت و پهنش که نصف تخمه های داخلش رو بچه ها خورده بودن!

پاپتی شروع کردم روی آسفالت داغ راه رفتن. پیش خودم گفتم اگر بدوم پاهام خنک میشن، دویدم، سر کوچه یه چرخی از جفتم رد شد، برگشتم نگاش کردم، کاظم بود برادر بزرگ عباس، رفیقم! داد زدم مگه کوری؟ برگشت با دوچرخه گذاشت دنبالم.

دویدم تو پیاده رو اومد دنبالم، برگشتم سمت باغچه‌ی آقای حسنی! رفتم تو باغچه کاظم با دوچرخه ش رد شد رفت… داد زدم تلافیشو سر داداشت در میارم! همینجور که میرفت داد زد گوه میخوری! یه کلوخ از توی باغچه برداشتم پرت کردم سمتش.

آقای حسنی از پنجره خونه‌ش منو دید پنجره رو باز کرد گفت گوساله توی باغچه‌ی من چه غلطی میکنی؟ گفتم آقا اجازه داشتیم رد میشدیم گفت از باغچه‌ی من گمشو برو بیرون! می پریدم بیرون که پام گیر کرد به فنس مسخره‌ی دور باغچه اش. با کله رفتم توی گل و شل کنار باغچه، برگشتم نگاش کردم داشت نگاه میکرد.

دمپائیم چند متر اونطرف تر افتاده بود برشون داشتم پیچیدم توی کوچه، یواش برگشتم نگاش کردم وقتی رفت توی خونه، پریدم بوته‌ی گوجه ایی که تازه گوجه های ریز داده بود رو از ریشه درآوردم و پا گذاشتم به فرار، توی راه امیر و نادر و افشین رو دیدم که داشتن فوتبال بازی میکردن امیر داد زد کجا میری؟

یادم رفته بود کجا میخواستم برم. افشین گفت حسین الان میاد تیم بکشیم بازی کنیم! گفتم باشه، به خودمون اومدیم دیدیم عین سگ ولگرد له له میزنیم و میدویم، ظل گرما بود خسته و کوفته برگشتم خونه، گلوم خشک بود و یه رد عرق همراه با خاک و گل از کنار شقیقه ام تا زیر چونه ام کشیده شده بود، رسیدم دم در مستراح که آقام با تشر گفت تا حالا کدوم گوری بودی بزمجه…!

محل خرید آنلاین داستان های منتشر شده توسط بهروز مایل‌زاده

کتاب یک قوطی کنسرو لوبیا روی میز شام اشرافی

کتاب مرثیه‌ای برای شاخهای گوزن نر شمالی

More from بهروز مایل زاده
وداع نیمه تمام با پدری که دیگر نیست
پدرم که مُرد تازه یکسال بود آمده بودیم خارج، هنوز لباسهای مان...
Read More