سالهاست نویسنده بلاگ «خارخاسک هفت دنده» با رندیِ ظریف «زنانهاش»، آینه شفافی از زندگی روزمره ِبخشی از جامعه ایرانی شده است. نگاه سرشار از ذهن انتقادی این وبلاگ نویس در ترکیب با صمیمیت زنانهاش، موقعیتی را فراهم کرده است تا بتواند بسیاری از گفتنیهای درست را بگوید. در این روایت اما، او نیز به همراه عرف جامعه، زنان روسپی را که با تمام سختیها و خطرات، در حال تدارک یک شرکت خصوصی مستقل برای شغل شان هستند به باد تمسخر میگیرد.
خارخاسک مثل همیشه، روایتی جذاب را تصویر کرده است ولی شاید میتوانست به عنوان نویسنده ایی تیزبین، با نگاهی جدید و حتی غیرمتعارف به فعالیت و تلاش این دو زن روسپی هم بنگرد. خارخاسکِ وبلاگ نویس میداند که روسپیان شهرش، بدون حداقل تامین اجتماعی و یا حمایت رسمی، به هر دلیل ممکن، در شرائط بسیار بد و خطرناک، تن به خودفروشی میدهند. خارخاسک میتوانست بر شیطنتهای همیشگیاش کمی بیافزاید و رفتار و اخلاق متفاوتی را نسبت به آنها بروز دهد.
لعبتان سلطانی، احساسات كافوری
امروز رسماً طلسم شکست و یک مشتری برای دیدن خانه امان آمد چون بنگاهی زنگ زد گفت: خانم خارخاسک، خانه تشریف دارید مشتری بفرستم بیایند خانه را ببینند. من که از خوشحالی زبانم بند آمده بود گفتم: بله بله، خواهش میکنم بفرستید. بعد یک جور مرموزی پرسید: آقای خانه اتان هم تشریف دارند؟
من که فکر میکردم حتماً بودن او میتواند گرهای از کار فروبسته خانه باز کند با خوشحالی گفتم: اگر وجودشان ضروری است زنگ میزنم هر جا که باشند خودشان را برسانند. لابد با خودم فکر میکردم هر مشتری خریدار است و خریدار، محضر دار را هم با خودش میآورد که اگر همانجا دید و پسندید خانه را برای خودش سند بزند! ولی بنگاهی یک جور مرموز تری گفت: نه اتفاقاً بهتر که نیستند اینها خانم! هستند شاید با خودتان بهتر کنار بیایند.
خلاصه آمدند، دوتا خانم بودند، رسماً فاحشه! پایشان را توی خانه نگذاشته بودند که عطر xxx تند و تیزشان صاف از جفت سوراخ دماغهایم داخل شد و از گوشم بیرون آمد. یکی از آنها که سن و سالی داشت موهایش را یک دست استخوانی کرده بود و با کلیپس به قاعده دو وجب از فرق سر بالا آورده و رویش هم یک شال قرمز و آبی انداخته بود. آرایشش آنقدرخاص و مشتری پسند بود که مرا یاد سوژههای فیس بوکی انداخت که دنبال شارژ ایرانسل میگردند و قسم میخورند که اگر شارژ ندهی به پیامت جواب نمیدهند.
همین که وارد شد گفت: سالنش خوب و بزرگ است میشود با دیوار کاذب به چهار پنج قسمت تقسیمش کنیم. من که تعجب کرده بودم گفتم: ببخشید اگر میخواهید اینجا را شرکت کنید! فکر خوبی است اتفاقا همانطور که میبینید آن طرف خیابان یک برج ساختهاند، آپارتمان ما دیر یا زود تجاری میشود، جان میدهد برای شرکت شدن. یا آرنج به دوستش زد و هر دو از ته دل خندیدند.
خانم دیگر که جوانتر بود ناخنهای پایش را یک در میان سیاه و سرمهای لاک زده بود، ناخنهای بلند دستش را هم جگری با گلهای صورتی.
یکی دو دستبند بزرگ زنجیری پیچ در پیچ هم داشت. موهایش یک دست شرابی بود و چتریهایش تا روی چشمهایش میآمد.
مدام دلم میخواست دست ببرم چتریها را کنار بزنم.
با ناز و عشوهای مخصوص گفت: تو آپارتمانتون جوون مجرد هم دارین؟ من با هیجان گفتم: خدا را شکر اینجا همه خانواده دار هستند. همه هم از خانوادههای خوش نام و آبرو دار، همه بیسرو صدا. خانم جوانتر گفت: وا پس مجرد پجرد تو کارتون نیست؟ من که کمی مشکوک شده بودم با کمی کنایه گفتم: حاجی بازاری داریم اگه به کارتون بیاد. خانم جوانتر گفت: حاجی بازاری که خودمون هم داریم!
با تعجب گفتم: حالا یعنی قحطی جوون مجرد اومده؟ خانم جوانتر گفت: نه بابا جوون مجرد به ساختمون شور و هیجان میده! خانم مسنتر رفته بود اطاقها را وارسی میکرد و تئوری کشیدن دیوار کاذب توی اطاقها و تبدیل کردنشان به هر اطاق، دو اطاق را ارئه میداد و مدام به دوستش میگفت: الزامی نداره که حتما تخت دو نفره باشه!
خانم جوانتر میگفت: اصلا تخت میخواهیم چیکار؟ میدیم دست دکوراتور برامون از این تخت خوابهای زمینی درست کنه!
گفتم: ببخشید میخواهید اینجا پانسیون دانشجویی درست کنید؟ اینبار خانم جوانتر با آرنج به پهلوی دوستش زد و با غش و ضعف گفت: دانشجویی دانشجویی هم که نه، دانشجو، بازاری، کارمند، روحانی، مجرد، متاهل!
خانم مسنتر به اطاق خواب خودمان رسیده بود و با دقت تابلوی بالای رخت خواب را نگاه میکرد، با تعجب گفت: وا! این چه تابلویی است که اینجا گذاشتهای عکس از این قشنگتر نبود بچسبونی به دیوار. خانم جوانتر موبایلش را درآورد و شروع کرد ازداخل کمد عکس گرفتن.
با تعجب دستم را جلوی دوربینش گرفتم و گفتم: ببخشید خانم برای چی از توی کمد عکس میگیرید؟ با خنده گفت: کمدتون خیلی بزرگه عکسها رو میخوام بدم دست دکوراتور ببینم میتونه از توش یک تخت خواب دیواری فانتزی عشقولانه در بیاره! در حالی که چشمهایم نزدیک بود از حدقه در بیایند. گفتم: ببخشید خانم، من فکر میکنم یه اشتباهی شده! ما تصمیم نداریم به این زودیها خونه رو بفروشیم، یعنی در واقع تا یه خونه برای خریدن پیدا نکنیم و….
خلاصه…
با هر بدبختی که بود ردشان کردم بروند. دروغ چرا تمام مدت دل توی دلم نبود، آقای خانه از راه برسند و با دیدن این دو لعبت سلطانی، احساسات کافوری اشان، دوباره شکوفا بشود.