دوستانم در دفتر اکثراً جوان هستند، “حامد” همین چند هفته پیش پدر شده و “منوچهر” بخشی از تجربیات دوساله اش در بچه داری را در اختیار او می گذارد؛ صبح ها بعد از سلام و احوال پرسی اولین کارمان پرسیدن از دختر حامد است و این که آیا شب قبل اچازه ی خوابیدن به آن ها داده یا نه. دختر مهندس “یاری” و “همسر” هم تا چند ماه دیگر به دنیا خواهد آمد، آن ها از همین الان عکس هایی از کودک زاده نشده دارند- امکانی که بیست و سه سال پیش نبود- و جنسیت بچه معلوم است و می توانند سر فرصت برای انتخاب نام دخترشان فکر کنند و تصمیم بگیرند و از مغازه هایی که لباس یا لوازم نوزاد می فروشند چیزهایی را که لازم دارند، یا لازم ندارند اما آن قدر زیبا هستند که نمی توان از آن ها چشم پوشی کرد، تهیه کنند. شاد هستند.
همراه با هر نوزاد هیجان و عشق به زندگی هم به خانه می آید و اگر پدر یا مادر نشده باشید نمی توانید تصور کنید که این هیجان چقدر فرق دارد با هیجان پریدن از یک پل با طنابی که به پا بسته اید یا هیجان ناشی از خلق یک اثر هنری. گاهی علی رغم سن و سالم به هوس می افتم تا یک بار دیگر … دروغ چرا، هنوز دلم بچه می خواهد، یک دختر! که “گل کو” صدایش کنم و برایش کفش های مارک “کانورس” مینیاتوری بخرم و عصرها وقتی به خانه می رسم روی زانوهایم بنشانم تا برایش کتاب بخوانم یا با او حرف بزنم. چند روز پیش وقتی که حامد از دخترش حرف می زد و این که چطور او را روی شانه می گذارد تا آروغ بزند آن قدر حسادتم گل کرد که لازم آمد چند ساعتی با خودم خلوت کنم روزهایی را به یاد بیاورم که نیمای من نوزادی چهل روزه بود و روی شانه ی مادرش از او عکس می گرفتم، دیشب عکس ها را پیدا کردم.
این نیمای بیست و دو ساله ی من است وقتی که فقط چهل روز داشت، روی شانه ی مادرش.