خانه‌ایی که پدرم برایم می ساخت

تازه جنگ تموم شده بود. پدر قطعه زمینی وسط بیابون خریده بود که تک و توک خونه ساخته بودند. کل کوچه، اون زمون سه تا خونه بیشتر نبود که با چهار دیواری خونه ما میشد جمعاچهارتا!

پدر عصر به عصر بعد کار و جمعه به جمعه، تعطیل که میشد تنهای تنها میرفت سر زمین و آجر روی آجر میگذاشت… با سر و صورت خاکی خنده ای میکرد و میگفت اینجا خونه امیرمه، قربونت بشم خودم زن میگیرم برات همینجا بچه هات رو بزرگ میکنی. عمری باشه نوه هام رو ببینم آخ خدا چی میشه!

خودت رو خاکی نکن بالام! میرفتم کنار مزرعه  جو و پنبه اطراف، چاله میکندم به امید پیدا کردن گنج گالیور! یک روز که هوا سرد بود توی کاپشن بزرگ برادرم که بزور تنم کرده بودند فرو رفته بودم دوباره رفتم طرف زمینها، مثل امشب که شب تولدم بود غم تو دلم خونه کرده بود. اونوقتا از بس بچه زیاد بود و خانواده ها پر جمعیت که کسی تو وادی این داستانها نبود! چوب کوچیکی دستم گرفتم و دوباره مشغول کندن چاله شدم شاید همه حلال مشکلاتم و خدا دفن کرده تو همین تیکه از زمینش!

همینجور که مشغول بودم دو تا پسر تقریبا همسن و سال خودم اومدن بالای سرم بهم پیچیدن و الکی الکی کتکم زدند انگار همه فقر و مشکلات و عصبانیت خانواده شون با زدن من تموم میشد! پهلووم بدجور میسوخت.

یک آن دیدم دیگه خبری نیست، همه جا ساکت شد پدرم با موتور بالای سرما داشت بهمون نگاه میکرد. قیافه اش هنوز یادمه، پسرها هر کدوم یه پس گردنی سفت و محکم نوش جان کردند و هر کسی به سمتی فرار کرد منم عین این بچه گربه ها از گردنم گرفت و انداخت روی باک موتور سرم رو انداختم پایین. اون لحظه حس کردم بی عرضه تر و بدبخت تر از من دیگه کسی نیست.

گریه ام گرفته بود. کاپشن گشادم و باد هر لحظه بازتر و بازترش میکرد، سرما تا مغز استخونم نفوذ میکرد. پدر بالاخره یک جا ترمز کرد دستم رو گرفت و پایین اومدم رفتیم داخل مغازه! چقدر گرم و مطبوع بود. یه کاپشن سیاه پشمالو از فروشنده گرفت و تنم کرد. قشنگ اندازه ام بود. خودِ خنده هم میدونست که جایی بهتر از روی لبهای پدر برای نشستن پیدا نمیکنه. نشست!

شب از ذوق کاپشن جدید خوابم نمیبرد بالای سرم گذاشتمش، تند تند نگاهش میکردم. پدر کنارم زیر کرسی دراز کشید و گفت خوشت اومده؟ گفتم خیلییی گفت مبارکت باشه پسرم، چندسالت شد امشب؟ گفتم بزرگ شدم. می خوام برم کلاس دوم دیگه! سرمو گرفت و گفت درست رو بخون بابا، دکتری چیزی بشی ایشالا!

شرمنده پدر نه تنها دکتر نشدم بلکه هیچ چیز دیگه ای هم نشدم منم یه کسی شدم مثل خودت با ورژن به روزتر البته! من سعیم رو کردم نشد. گاهی وقتا نمیشه و آدم تا بخودش بیاد میبینه پیر شده! امشبم یه شبی بود مثل همه شبها… فقط یه کم دوز غمش بیشتر شد. سوز فراقش، طعم تنهایی و بی یاورش هم بیشتر…

 

 

امیر کبیر در فیسبوک

@Amir_nameh

منبع تصویر
telediariodigital.net

More from امیر کبیر
یه پتوی سبز رنگ به وسعت دشت‌ سبز سبلان
اون وقتا که کوپن، بورس بود می‌رفتم تو شعبه نفت، اول گرگ...
Read More