چشمامو باز کردم هوا هنوز روشن نشده بود. اولین خوشبختی امروز میتونه همین باشه که قبل از صدای زنگ گوشی بیدار شدم. یه کمی دور و برم رو نگاه کردم، نوری که از پنجره وارد شده بود داشت تاریکی اتاقو می دزدید.
خدایا کی حال داره بره سرکار. اگر قسط نداشتم اصلا نمی رفتم دیگه. این همه ساله که دارم کار میکنم چه اتفاقی افتاده چه توفیری داشته برام؟ این دفعه قسطام تموم بشه دیگه واسه خودم قسط درست نمیکنم.
شلوارم همونجاست که دیشب در اوردم. جورابم رو برداشتم و بو کردم. اگه بو نده یعنی تمیزه میشه یه روز دیگه پوشیدش. یه دستی لای موهام انداختم و به ظاهر مرتبشون کردم.
با بی حوصلگی خاصی که انگار مختص خودم بود راه افتادم به سمت شرکت. راستش رو بخواین اغلب نمی دونم چطور میرسم.
تو فکرای مختلف غرقم. راجع به هر چیز با خود و بی خودی فکر میکنم شاید مشکل روحی خاصی دارم که خودمم ازش خبر ندارم. شایدم نه، کاش حداقل جواب این چیزا رو میدونستم.
طبق معمول یه سلامی به بچه ها کردم که ظاهر قضیه حفظ بشه نگن اجتماعی نیست. هر چند که این سلام و احوال پرسی هم کمکی نمیکنه، از نگاهشون میفهمم. به نظرشون عجیب میام. زیاد کسی تمایل نداره با من حرف بزنه هر چند من هم از این موضوع خوشحالم چون واقعا حوصله شون رو ندارم.
چند بار سعی کردم با بقیه ارتباط برقرار کنم اما علاقه هاشون با من فرق میکرد. همیشه راجع به چیزای حرف میزنن که به نظر من جالب نیست.
یه کم میزم رو مرتب کردم. فایلای پروژه رو آماده کردم ببرم حسابداری واسه احسان. دوتا در زدم و در رو باز کردم رفتم داخل گفتم سلام و خشکم زد.
دوباره گفتم سلام ببخشید احسان نیومده امروز؟ جا خورده بودم ،سرشو از رو پرونده آورد بالا گفت سلام نه من امروز به جاشون اومدم مشکلی داشتن نیومدن.
کاش سرشو بالا نمی آورد.
گفتم ببخشید که خودم رو معرفی نکردم سامان هستم تو قسمت طرح و برنامه کار میکنم. با یه متانت خاصی گفت خوشبختم ربیعی هستم.
ظاهر آشنایی برام داشت انگار که میشناختمش. شاید تو دنیاهای موازی ما به هم نزدیک بودیم. چشمای مشکی قاجاری، ابروی کشیده، موهای پر کلاغی که ریخته بود کنار صورتِ گردش. یه عالم مشکی روی سفیدی صورتش خود نمایی میکرد.
حس عجیبی بود هیچ وقت اینجوری نشده بودم. از کجا میشناختمش؟ این همه احساس آشنایی و نزدیکی و توجه واسه چی بود.
شاید اونم مال همون سیاره ای باشه که من ازش اومدم شاید اینکه با کسی نمی تونم ارتباط برقرارکنم واسه این باشه که اصلا مال اینجا نیستم.
تمام ساعت کار فکرم پیشش بود دلم می خواست بیشتر ازش بدونم. هر چی فکر کردم نتونستم راهی واسه ارتباط پیدا کنم. آدم پر رویی هم نبودم که برم جلو. از طرفی هم محل کارمه ممکنه واسم مشکل پیش بیاد.
فکر کنم یه مرد وقتی از زنی خوشش میاد یه هورمونای خاصی توی مغزش ترشح میشه که بهش میگه اوکی مرد نگران نباش برو جلو. واسه من انگار که اون چند ساعت زیاد ترشح شد .
من با اون همه کم رویی، نفهمیدم که کی رسیدم پشت در اتاقش در زدم و رفتم داخل گفتم خانم ربیعی باید یه موضوعی به شما بگم اما اینجا نمی تونم. خودکارشو برداشتم روی یه تیکه کاغذ شماره ام رو نوشتم و اومدم بیرون.
گوشم سوت می کشید. قلبم تند تند میزد. نفسم بند اومده بود. اومدم پشت میزم نشستم یه پرونده برداشتم چند دقیقه ای به جلدش نگاه میکردم اما اصلا حواسم به پرونده نبود.
شوک شده بودم چطور تونسته بودم اینکار رو بکنم. از کار خودم به شدت پشیمون شدم. چی باعث شد اونقدر بی فکر باشم. خیلی خودم رو سرزنش کردم.
توی خونه هم همینطور مات و مبهوت کارم بودم. یگه هوا کم کم تاریک شده بود از قار و قور شکمم فهمیدم باید برم همون شام همیشگی رو بخرم. رفتم سمت مغازه عباس آقا یه تن ماهی بگیرم. وارد مغازه شدم گفتم سلام عباس آقا.صدای عباس آقا از پستو اومد گفت سلام پسرم الان میام همین طور که منتظر بودم چشمم خورد به یه مجله شروع کردم به ورق زدن و یه تیتر توجه من رو جلب کرد. دریای پر تلاطم هورمون ها.
غرق در مقاله بودم که عباس آقا با همون چهره خندان همیشگی اومد. گفتم عباس آقا یه تن ماهی بده. رفت آورد و گفت پسرم یه بلایی سرت میاد اینقدر تن ماهی می خوریا… خندیدم و گفتم زندگیمجردی همینه دیگه و از مغازه اومدم بیرون.