https://youtu.be/YqIHsFZzrXQ?t=22s
خواستم داد شوم… گرچه لبم دوخته است
خودم و جدّم و جدّ پدرم، سوخته است
خواستم جیغ شوم، گریهی بی شرط شوم
خواستم از همهی مرحله ها پرت شوم
کسی از گوشی مشغول، به من می خندید
آخر مرحله شد، غول به من می خندید
یک نفر، از وسط کوچه صدا کرد مرا
بازی مسخره ای بود… رها کرد مرا
با خودم، با همه، با ترس تو مخلوط شدم
شوت بودم! که به بازی بدی شوت شدم
آنچه می رفت و نمی رفت فرو… من بودم
حافظِ اینهمه اسرارِ مگو، من بودم
از تحمّل که گذشتم به تحمّل خوردم
دردم این بود که از یارِ خودی گل خوردم
حرفی از عقل ِ بداندیش به یک مست زدند
باختیم! آخر بازی، همگی دست زدند
از تو آغاز شدم تا که به پایان برسم
رفتم از کوچه که شاید به خیابان برسم
بوی زن دادم و زن داد به موی فـَشِنم!!
راه رفتم که به بیراههی خود، مطمئنم
خسته از بودن تو، خسته تر از رفتن تو
خسته از «مولوی» و «شوش» به «راه آهن» تو
خسته از آنچه که بود و به خدا هیچ نبود
خسته از منظره ی خسته ی تهران در دود
مرده بودی و کسی در نفسِ من جان داشت
مرده بودی و کسی باز به تو ایمان داشت!
کشتمت! تن زده در ورطه ی خون رقصیدم
پشت هر میکروفون از فرط جنون رقصیدم
از گذشته شب تو تا به هنوزم آمد
مست کردم که نفهمم چه به روزم آمد!
به خودم زنگ زدم توی شبی پاییزی
دود سیگار شدم تا که نبینم چیزی