یک هفته بیشتر نبود که از خدمت سربازی اومده بودم که رفتم یه لگن از دم قسط، گرفتم که باهاش مسافرکشی کنم. آخه نه بابای مایه داری داشتیم نه خودمون درس درست و درمونی خونده بودیم… تو گیرو دار مسافرکشی، با خانم جوانی آشنا شدم که وقتی وارد فاز اسمت چیه و چند سال داری شدیم، متوجه شدم پنج سال از خودم بزرگتره.
از اونجایی که همیشه خلاف جریان آب شنا میکنم اصلا برام اهمیت نداشت که چند سالشه. اما مادرم بنده خدا تو اون سالها خیلی تلاش کرد که ما رو از هم جدا کنه. آخه نمیتونست قبول کنه یکدونه پسر ۲۵ ساله اش با زنی ۳۰ ساله، الفت پیدا کنه ولی با تمام سختی ها و سنگ اندازیهای اطرافیون، ما پنج سال صمیمانه با هم بودیم.
هنوز یکسال از رابطه مون نگذشته بود که مادرم خیلی نامحسوس منو با آقایی آشنا کرد که بنده خدا درویش بود به این امید که این شیخ محمود، بتونه با ارتباطهای مامورایی که داشت، عشق این عجوزه (اصطلاحی که مادرم بهش داده بود) رو از سر من بندازه.
شب ها بعد از کار یه سر میرفتم سمت این شیخ محمود که سلامی بهش بدم و اونم آمار منو به ننم بده که آره جهان اومد پیشم که اونم کمتر نگران باشه.
شیخ محمود بچه بدی نبود. فقط یه خورده مشنگ میزد … حیونی یه دو جینی هم مرید و شاگرد داشت. البته خودش هم زیر بار نمیرفت که شیخه و پیر. درواقع گردن بار شده بود. تحصیلات دانشگاهی هم داشت دربه در. یه چی تو مایه های انرژی هسته ای و اینا خونده بود … هیچی آقا این بینوا می نشست از عشق آسمانی و ماورایی واسه ما فک میزد و ما هم به رسم ادب سر به زیر انداخته بودیم و چیزی نمیگفتیم.
رابطه ما با هم کمی دوستانه تر شد و شروع کرد به قول خودش از مسائل محرمانه و حجابهای اطرافش واسه ما گفتن که آره یه ارتش نامرئی از فرشته ها ایشون رو در برابر شیاطین محافظت میکنن و چنین هستن و چنان…
من حرفهای که میزد نه رد میکردم نه قبول. چون از طرفی تازه با این مسائل آشنا شده بودم و برام هیجان انگیز بود و از طرفی هم، با تمام کم سوادیم، نمیتونستم زیر بار برم و میگفتم باید یک نمونه از این ماوراء رو حداقل خودم یکبار لمس کنم!
مثلا بهش قول داده بودم که نماز بخونم ولی هیچ وقت نخوندم اما بهش میگفتم میخونم … اونم خر کیف میشد که داره روی من اثر میگذاره. ولی سوالی که برام پیش میومد این بود که چرا اون ارتش مخفی که داشت یکیشون نرفت آمار منو بهش بده بگه داداچ سرکاری؟
یه اتاق داشت رو درش نوشته بود ورود اکیدا ممنوع! یه روز بهش گفتم جریان این اتاق چیه یا شیخ؟ گفت این اتاق معراجه منه. ورودش واسه منم ممنوعه به جز پنج شنبه ها که فرشته ها به صلاح دیده خودشون منو به قلمروشون که این اتاق باشه، میخونن تا با هم عشق بازی کنیم و یه مشت داستان واسه ما ردیف کرد.
با من هم شرط کرده بود که همه جای خونه میتونم تردد کنم جز این اتاق که اگه خواسته یا ناخواسته وارد این اتاق بشم، خشم فرشته ها رو باعث میشم و حسابی هر دوتایی مون تو دردسر می افتیم. اما، اما… امان از بی مکانی
این بینوا تو این ماه ها که به خیال خودش داشت رو مخ من کار میکرد که منو از صرافت عشقم بندازه، خبر نداشت که منم همزمان داشتم واسه خونه ش نقشه میکشیدم که چطوری چند ساعتی دو دره ش کنم و ندا به یار دهم که جلدی بیا تا دیر نشده؟ که دیدیم خدا خودش شخصا وارد عمل شد و مقدمات رو فراهم کرد و شیخ محمود قصه ما، واسه بجا آوردن صله رحم، عازم اراک می باشند
من :))))
از اون که مرتب سفارش میکرد که وارد اتاق ممنوعه نشی ها و از من که 🙂
در واقع هر چه بیشتر از خطرات ورود به اتاق ممنوعه صحبت میکرد، حس کنجکاوی من بیشتر تحریک میشد… تقریبا آشنایی من با پدیده ماوراء از طریق این آقا محمود، مصادف شده بود با دیدن فیلم هایی مثل طالع نحس و خیلی برام جذاب و هیجان انگیز بود که خودم از نزدیک شاهد هولولو هولولوی فرشته ها باشم… سرتونو درد نیارم!
میگفت اگه خواسته یا ناخواسته وارد اتاق شدی، فرشته ها عصبانی میشن و جیغ زنان و موی کشان وارد جسمت میشن و منم نیستم که از دستشون خلاصت کنم. البته من یه خورده با شیطنت گفته هاش رو نقل قول میکنم. خودش خیلی شیک و مهندسی طور از جیغ فرشته ها و حلول شون در جسم من میگفت. ولی تنها صدای جیغی که ما تو اون یک هفته از اون اتاق ممنوعه شنیدیم، صدای جیغ و داد دو کفتر عاشق بود و وسلام.
نتیجه اخلاقی: زیاد این درویشا رو جدی نگیرید