من با سه دوست دیگر که همگی مان فارغ التحصیلان دانشگاه های خوب کشور هستیم در یک زیرزمین مستاجریم. این را هم شانس آورده ام. از یک سال پیش با آنها همخانه شدم. اگر این دوستی و حمایت جمعی نبود هر کدام ما می توانستیم سر از زندان و اعتیاد در بیاوریم یا جسدمان در یک گوشه برای خودش می گندید.
خوشحال بودم که می توانم برای کشورم مفید واقع بشوم. ولی در طی پنج سال گذشته روز به روز وضعم دارد بدتر می شود. مادرم و یک برادر و خواهرم، چشم امیدشان به من است که به تهران آمدم. از دانشگاه که بیرون آمدم هنوز یه شغل نزدیک به رشته ام نداشتم.
هنوز غرورم اجازه نمیدهد برای تان بنویسم چه کارها کردم که خانواده ام عذاب نکشند. آنها فکر می کنند که من شغل خوبی به خاطر تحصیلاتم دارم.
از کاریابی ها که اصلا حرف نزنم بهتر است چون واقعا باید اسم شان را گذاشت کارفامیل یابی. اصلا انگار کارها ارث بابای شان است.
یکی از ما معماری خوانده و بهترین کاری که توی دو سال گذشته داشت منشی یک دندانپزشک بود. یکی از ما فوق لیسانس فیزیک دارد ولی با وانت پدرش در کوچه های شهرش هندوانه و سیب می فروخت و بعد از تصادف پدرش، با ما همخوانه شده و دو سال است عملا بیکار است.
نفر چهارم ما فوق لیسانس ادبیات دارد و گاهی کار دارد و اگر او نبود حتی این سقف کوتاه زیرزمین را هم نداشتیم.
خیلی ها متاسفانه از سر ناچاری می زنند جاده خاکی ولی ما خلافکار نیستیم. تا به حال نخواستیم روی گه اسکی بریم. ما هنوز بین خودمان آدم های تحصیلکرده ایم و می دونیم که کار بلدیم. فقط کار نیست یا به ما نمی دهند.