سر شبی که از سرکار به منزل میرفتم اینقدر هوا خوب و سکسی بود که کشیدم کنار! پیاده شدم خودم با خودم پیاده روی کردم به منظره سرسبز روبروم نگاه کردم، ریه هام رو پر از اکسیژن تازه کردم ولووم آهنگمو بالاتر بردم و نشستم روی زمین!
دلم میخواست بچگی کنم. کودک درونم رو بیدار کردم بهش گفتم آهای سرتق بلندشو یه دوری بزن شور و شرری برپا کن. آفرین پسرخوب! دویدم بالا و پایین. پریدم به تنه درختها دست کشیدم، برگها و گلها رو نوازش میکردم بوی تره و سبزه سرحالم کرده بود. بوی نم باغ و باغچه، بوی خاک و بوی زندگی منو بشدت بوجد آورده بود!
اون من نبودم، روح خسته ام بود که یه تلنگری بهش خورده بود. آررررره من نفس میکشم. دوست دارم از همه چیز دنیای فانی لذت ببرم اما این گرفتاری ها، این مشکلات روحم رو میخراشند. جنگ فرسایشی امرار معاش و این روزمرگی پیر و فرسوده ام کردند. دلم جاده و سفر میخواد. من مرد جاده ها و بیابونم. من مرد یه جا موندن و ساکن شدن نیستم!
چه کنم که باید زنده بمونم. باید کار کرد و کار کرد و بعد وسط این همه قسط های ناتمام و بدهی های همیشگی جون سپرد! ما همیشه تو میانه راه، بین دو راهی امید و نا امیدی، بین همه کارهای نیمه تمام می مونیم!
به خودم که اومدم دیدم روی چمنزار دراز کشیده بودم. چشمهام رو بسته بودم و صدای پرنده ها، نغمه حشرات و صدای گنگ ماشین های عبوری تنها موسیقی بکر اون لحظات بودند! سیگاری آتش زدم و به آسمان نیمه تاریک خیره شدم. سوز سرد پاییزی زیر پوستم خزید و تمام جونم رو مور مور کرد. یخ کردم جمع تر شدم! مثل یک نوزاد داخل رحم مادر، زانوهام رو به شکمم نزدیک تر کردم. خدا از اون بالا، هلال خمیده یه مرد و نگاه میکرد، سیگارم تموم شد …!
image source
http://hackerpublicradio.org