در اين برهه از زندگیمان و حتی شاید در كل تاريخ ايران زمين، اینقدر بی نظمی و حرمان و إتفاقات محيرالعقول در اطرافمان به وقوع نپیوسته است. نمیتوان نقش حكومت را در راس حرم اين بی نظمی ناديده انگاشت. اما منصفانه خواهد بود به نقش پر رنگ خودمان در اين اجتماع آشوبزده نیز اعتراف كنيم.
و اما ماجرای دیروز:
به هنگام خروج از پاركينگ متوجه شدم به رغم هشدار آشکار تابلوی «لطفا مقابل پاركينگ پارك نفرماييد» يك ماشین پژو دقيقا در مقابل درب پاركينگ پارك كرده بود.
من كه با ديدن اين اتفاق از گوشهايم دود بلند میشد پس از حدود نيم ساعت چكشِ صبر بر كله خود کوفتن، طاقتم تاخت شد و ماشين مربوطه را پنچر كردم.
در حالیكه پياده برای انجام كارم راهی شدم اما از فرط عصبانيت و عدم تخليه روانی باز به درب منزل برگشتم و منتظر ماندم تا راننده خودرو را در هر صورت ببينم و از خجالت خودش و خواهر مادرش بصورت كلامی و فيزيكی درآيم.
در ذهن خود مرور می كردم که با دو تا مشتِ هوك و آپاركات، فك و فرمش را به هم میريزم و آنقدر كله اش را بر روی كاپوت ماشينش میكوبم تا استفراغ كند.
به ياد زمان جوانی ام كه ورزش تكواندو كار می کردم در تصورم چند تا لِنگ و لگد نيز حواله اش میدادم ( البته در اين مواقع خاطره خوبی از خشتك خود نداشته ام) .
مرتيكه حيوان
آخر آدم انقدر بی شعور؟
در اين ميان يكهو ديدم يك خانوم زيبا كه مانتويی تا روی زانو و روسری گلبه ای كوتاه كه فقط بجای شالِ گردن استفاده اش میكرد. با مژه مصنوعی مدل شاپركی و ابروی که نگينی بر آن بود، جلويم ظاهر شد.
من بی تفاوت غرق در افكار خشن خودم بودم كه با لحنی كه ماهيچه هايم را بيشتر سست میکرد و همچون آبی بر آتش خشمم بود گفت:
ای وااااااااای!
چقدر مردم بی شعورن. كثافتها … ماشينم رو پنچر كردن
وااااای خدايا!
چی فكر میكردم و چی شد؟ من میخواستم فك و فرمش را به هم بريزم … خواهر مادرش را جلوی چشمش بيارم ولي انگار خدا ندايی قلبم را شنيده بود و خودِ خودِ خوار مادرش را فرستاده بود.
ديگر ابزار اول ( خشونت) ناكارآمد شده بود. غول مرحله اول خودش به نفع من به كنار رفته بود . من خود به خود به مرحله دوم رفته بودم. میبايست به سرعت تغيير رويه میدادم.
آن خشونت و اضطراب جايش را به آرامش بی بديل داده بود. همان ظرفيتی كه باعث شد سعيد جليلی قوزميت ماهها بی وقفه جلوی كاترين اشتون به صحبت بنشيند در من بوجود امده بود.
با صدای فوق العاده لطيف كه دل هر جنبنده ای را می لرزاند شروع به صحبت كردن كردم. تو گويی اصلا زاييده شده ام برای مهر و محبت.
گفتم: متاسفانه شما كمی البته كمی! كم دقتی كرديد. بد جايی پارك كرديد. بد مردمی داريم. خانوم جان! متاسفانه آستانه ظرفيت و تحمل ملت پايين آمده. اما شما خودتان را اصلا ناراحت نكنيد .خودم لاستيك ماشين را برای شما عوض میكنم .
انگار نه أنگار اين حميد عليزاده همان حميد عليزاده نيم ساعت قبل بود. پر از تشخص و رأفت و يك شهروند درجه يك و مسئوليت پذير شده بودم.
خلاصه در اين گرمای طاقت فرسا با طيب خاطر شروع به تعويض لاستيك كسی كردم كه تا نيمساعت قبل به خونش تشنه بودم. ولی اما در طول مدت تعويض لاستيك، همه اش داشتم به دو رفتار متمايز خود می انديشيدم كه گاه چقدر ما انسانها را میتوان ديگرگون جلوه دهد.
فارغ از هرگونه حاشیه ای میخواهم بگویم: «نگاه ما به موضوعات میتواند راهکارهای مواجهه با موضوع را ترسیم نماید. گاهی حتی مشکلات بغرنج و پیچیده با درک شرایط اگر همچون شهد گوارا نگردد حداقل می تواند قابل تحمل شود»
پینوشت: آقایان عزیز لطفا مرا شماتت نکنید. من مثل شما در مقابل خانمها ثابت قدم نیستم. دروغ چرا! کمی «زن سُست» هستم