شب بود. در ترمینال اتوبوس، کنار پیرمردی نشسته بودم. لاغر بود با سر و صورتی تمیز و اصلاح شده. کت نه چندان نویی تنش بود. عصایش را به صندلی تکیه داده بود و با تسبیحش ور میرفت. تو فکر بود. عصایش لیز خورد و افتاد. عصا را برداشتم و دادم بهش. تشکری کرد و سر صحبت باز شد.
گفت که کارگر باز نشسته است. گفت که خواهرش فوت کرده و داره میره مراسم ختمش. ناراحت نبود. گفت « چند سال بود که مریض بود و درد میکشید. دیگه راحت شد. حالا فقط من موندم» از زن و بچه اش پرسیدم. گفت «همسرم چند سال پیش عمرشو داد به شما. بچه ندارم. دختری داشتم که چند ماه بیشتر زنده نموند» دلم به حالش سوخت.
جوان ریشوی لاغری با زن و دخترش اومدن صندلیهای روبروی ما. زنش نشست. خودش دو تا ساک بزرگی که دستش بود را زمین گذاشت و رفت. انگار اعصاب نداشت. دخترش سه چهار ساله بود، شاید هم پنج. دختر قشنگی بود. با عروسکش حرف میزد و بازی میکرد. همه نگاش میکردیم. پیرمرد هم همینطور.
یه ربعی گذشت. جوان ریشو که دو سه تا ساندویچ گرفته بود برگشت. هنوز عصبانی بود. دخترک با خوشحالی گفت « بابا شام گرفته» پیرمرد که مدتی حرفی نزده بود با خنده گفت « آره بابا جون. بابا اگه خودش شام نخوره طوری نیست. ولی براتو شام میاره»مردهای اطراف با خنده تایید کردند.
در تعجب همگان، جوان ریشو با اخم به پیرمرد نگاه تحقیر آمیزی کرد و در حالی که مینشست، ظاهرا با خودش، ولی طوری که همه بشنوند، گفت «عجب دوره ای شده. تا دو دقیقه نیستی زن و بچه ات را صاحب میشن» خودم را میِدیدم که با فرقون زن و بچه اش را تند تند میبرم.
تا اسم زن و بچه اومد خنده بر لب همه خشکید. مساله ناموسی شد. انگار خیلی ناراحت بود که در غیاب خودش، خانوادش کانون توجه شده بود. کسی چیزی نگفت. همه نگاهها به زمین بود. پیرمرد محترمتر از اون بود که جوابی بده. سرخ شد و سرشو پایین انداخت.
چند دقیقه بعد جوان ریشو رفت طرف باجه بلیط. زنش از این فرصت استفاده کرد و یواش به پیرمرد گفت «ببخشید. امروز ناراحته» پیرمرد گفت «طوری نیست» بعد به دخترک لبخندی زد و گفت « میفهمم. باباست» انگارمیخواست به همه بگه که خودش هم چند ماهی بابا بوده.