هر وقت دایی آقاسی به خونهمون میومد همه خوشحال میشدیم. آدم خوش صحبتی بود. همیشه خاطرات جالبی برامون تعریف میکرد. بابام همیشه میگفت «دایی آقاسی آدم خوبیه، ولی شانس نمیاره»
دایی آقاسی اولین کسی بود که تراکتور را به ده ما و دهات اطراف آورده بود. تا اونوقت هیچ کس تراکتور نداشت. برای خودش کاسبی خوبی راه انداخته بود. با تراکتورش برای مردم کار میکرد. ولی یک روز تراکتورش از دامنه تپهای به داخل رودخونه میافته و تبدیل به آهن قراضه میشه. البته من اینها را از بابام شنیدم که آن روزها جوانکی بیش نبوده. بابام هر وقت اینها را تعریف میکرد، آخرش میگفت «اون موقع دایی آقاسی از همه جلوتر بود. دایی آقاسی آدم خوبیه ولی شانس نمیاره»
دایی آقاسی با پس اندازی که داشت به شهر میره. کمی هم قرض و قوله میکنه، یه لیلاند میگیره و راننده میشه. بعد هم زن و سه تا بچه. من دایی آقاسی را اولین بار وقتی دیدم که با لیلاندش اومده بود ده، خونه ما. مرد کوتاه قد خوش اخلاقی بود که جلو و وسط سرش تقریبا خالی بود. زن و دختر و پسر کوچکش همراش بودن. معروف بود که زن دایی آقاسی ولخرجه و پول نگه نمیداره. بابام میگفت « با اینکه دایی آقاسی پول خوبی در میاره، ولی خونه زندگی درست حسابی نداره و هنوز مستاجره. زنش ولخرجه، پولهاشو دور میریزه. دایی آقاسی آدم خوبیه. ولی شانس نمیاره»
پسر بزرگ دایی آقاسی که سالها خارج بود به فکر زن گرفتن افتاده بود. از دایی آقاسی خواسته بود براش پول بفرسته که حلقه ازدواج بگیره. ننه جونم، یعنی عمه دایی آقاسی، وقتی شنید هم ناراحت شد هم کلی خندید. بابام میگفت «بچه های مردم که رفتن خارج باباشون را از بدبختی نجات دادن. پسر دایی آقاسی بعد اینهمه سال از باباش پول میخواد که زن بگیره. دایی آقاسی آدم خوبیه، ولی شانس نمیاره»
بدشانسی های دایی آقاسی بیشتر و بیشتر شد. زنش که خانم خیلی مهربونی بود سرطان گرفت و مرد. دایی آقاسی خیلی شکسته شد. ولی من با خودم فکر میکردم حداقل حالا میتونه پولهاشو جمع کنه. بعد هم پسر بزرگش که خارج بود سرطان گرفت و فوت کرد. دایی آقاسی داغون شد. دیگه سر کار هم نمیرفت. دختر دایی آقاسی ازدواج کرد. ولی شوهرش معتاد از کار در اومد. یه روز هم همین شوهر معتاد با پسر کوچک دایی آقاسی جر و بحث کرد و با چاقو کشتش. دایی آقاسی به خاطر دخترش رضایت داد. بابام با ناراحتی میگفت «تف به این زندگی. این همه بد شانسی برای یه نفر؟ دایی آقاسی آدم خوبیه، ولی شانس نمیاره»
دایی آقاسی پیر و تنها و بی خانمان شد. دیگه جایی برای زندگی نداشت. بابام خیلی نگرانش بود. تا اینکه دختر خاله بابام، که وضع شوهرش خیلی خوب بود، یه گوشه موتورخونه آپارتمانشون به دایی آقاسی جا داد. یه روز بابام رفت دیدنش. وقتی برگشت با خوشحالی گفت «دایی آقاسی هنوز هم مثل قدیما خوش صحبته. جاش هم بد نبود، گرم بود. تشکش را انداخته بود یه گوشه، چایی دم کرده بود و نشسته بود. دایی آقاسی آدم خوبیه. شانس آورد»