میخواستم در را ببندم، خودش را نمیدیدم چون پشت پیچ راهرو ناپدید شده بود اما صدایش را که بتدریج ضعیف و ضعیفتر میشد هنوز میشنیدم:
– یادت نره به گلدونا آب بدی، هفتهای یه بار، شمبهها، سه هفته نیستم خشکشون نکنی… هربار غذا خوردی ظرفاتو بشور نذار جمع بشه تو سینک، نیمرو درست میکنی در مایتابه رو بذار روغن نپره بیرون، اگه پرید با اون اسپری که کنار اجاقه لکهها رو پاک کن وگرنه میمونه به این راحتی پاک نمیشه… کف آشپزخونه رو هرشب قبل از خواب “تی” بکش، گذاشتمش گوشهی کمد تو راهرو… کف حموم رو گند نزنی! موهاتو از روش جمع کن! کاسهی توالت رو هربار اسپری بزن و با دستمال تمیز کن، دستمالاش اونجاست زیر دستشویی… هفتهای یه بار اتاقا رو جارو بزن من روزی یه بار جارو میزدم… آشغالا رو بنداز تو شوت زباله، کاغذ و قوطی نوشابه میره تو سطل ریسایکل که تو زیرزمینه… هر روز به صندوق پست سر بزن ببین قبض نیومده باشه… مواظب خرج کردنت باش… گاهی احوال طاها رو بپرس، بهش زنگ بزن… مواظب باش نیما صبحا خواب نمونه، به موقع بیدار بشه بره سر کار… خدافظ… خدافظ…
وقتی آخرین کلمات در هوا حل شدند در آپارتمان را بستم…
آن شب که نه اما بیست و چهار ساعت بعد ظرفها و ماهیتابهها را شستم و با اسپری مخصوص اجاق را تمیز کردم و کیسههای آشغال را از توی چند سطل درآوردم و سرشان را محکم گره زدم و گذاشتم دم در تا بعداً توی شوت زباله بیندازم. باید فکری برای شام میکردم. چندتا لنگ مرغ توی قابلمه انداختم و یک پیاز روی آن خورد کردم و با کمی آبلیمو و نمک و هویج و سیبزمینی و یک عدد سیر گذاشتم روی حرارت ملایم اجاق تا کم کم بپزد بعد اصلاح کردم و دوش گرفتم و طبق دستور وان و کاسهی توالت را تمیز کردم… سرم که به طراحی گرم شد متوجه گذشت زمان نشدم، وقتی سراغ قابلمه رفتم که آب مرغها تمام شده بود و پیازها سوخته بود و پیاز سوخته مثل گدای سمجی که لنگ رهگذران را میچسبد سفت لنگ مرغها را گرفته بود و نمیگذاشت قابلمه را ترک کنند. هرجور بود کمی مرغ و پیاز سوخته از ته قابلمه تراشیدم و خوردم و ظرفها را با پیازهایی که کنده نمیشد توی سینک ظرفشویی انداختم. روی میز آشپزخانه پر شده بود از کیسههای پلاستیکی و پوست پیاز و سیبزمینی و خوردههای نان و لکههای چای و آب… انگار نه انگار همین چند ساعت پیش اینهمه وقت صرف تمیز کردن آشپزخانه کرده بودم… رفتم تا آبی به دست و صورتم بزنم که حمام هم مثل قبل کثیف شد…
به این نتیجه رسیدم که تمیز کردن خانه زحمتی بیفایده است و تمامی ندارد، ظرفها حداکثر یک ساعت بعد از شستن دوباره کثیف میشوند و اتاقها همیشه به جارو نیاز دارند و کیسهی زباله را دور نینداخته کیسهی بعدی پر شده است و معلوم نیست از کجای آدمی که مویی بر سر ندارد این همه مو کف حمام میریزد… تصمیم گرفتم هر سه روز یکبار وقتم را به نظافت هدر بدهم و سه روز بعد که حوصلهی نظافت نداشتم این زمان را برای سه روز دیگر تمدید کردم و… باین ترتیب بود که کثافت خانه را برداشت… کاش همانطور که بشقاب یکبار مصرف ساختهاند کسی به فکر ساختن خانههای یکبار مصرف میافتاد…
***
بعضیها اعتقاد دارند که مخترع و کاشف تمام چیزهای خوب دنیا ایرانیها بودهاند. میگویند بستنی را هخامنشیها اختراع کردند بعد اسکندر فرمول آن را از کاخ داریوش سوم دزدید. میگویند پیتزا همان نان و پنیری است که اجدادمان میخوردند و کاپوچینو برای اولین بار در دربار شاه عباس دوم دم شد. میگویند رازی اولین کسی بود که از الکل برای ضدعفونی کردن ناف نوزاد استفاده کرد و باین ترتیب بشریت سلامت نافاش را مرهون ابتکار او است. میگویند نیاکان ما فقط بر اثر ابتلا به بیماریهایی از قبیل حصبه و تب مالاریا و وبا و آبله و تراخم و کچلی میمردند اما هیچوقت مبتلا به سرطان خون نمیشدند چون عادت به استفاده از واجبی داشتند و واجبی همان دارویی است که فرنگیها با کمی تغییر- افزودن گوگرد و پتاسیم- باسم داروی شیمی درمانی به ما میفروشند. میگویند اولین زین و رکاب اسب- و دوچرخه- را ما ساختیم. میگویند گیتار اصالتاً سازی ایرانی است که اعراب بعد از فتح ایران آن را با خود به اسپانیا بردند و چون مجبور شدند با عجله خاک اسپانیا را ترک کنند آنجا جا گذاشتند. میگویند همبرگر در واقع تقلیدی است از لقمهای نان سنگک بیات با گوشت کوبیدهی یک شب مانده. میگویند ما مخترع شهرهای یکبار مصرف هستیم، درختها را قطع میکنیم و جایش ساختمان و خیابان و موتورسیکلت میسازیم بعد که هوایی برای تنفس باقی نماند میرویم شالیزارها و جنگلها و مزارع شهرهای دیگر را خراب میکنیم تا جایش ویلا و جاده و موتورسیکلت بسازیم، آنجا هم که خراب شد میرویم یک شهر دیگر و بعد یک شهر دیگر و آخرش هم مهاجرت میکنیم به کانادا…