هیچگاه زنگهای ورزش دوران مدرسه را دوست نداشتم و از همان کودکی زنگهای ورزش برایم کسل کننده بودند. فقط از آزادی شان خوشم میآمد و اینکه قرار نبود سر کلاس بنشینم؛ اما نه رغبتی به فوتبال بازی کردن در زمین خاکی و نه پینگ-پونگ داشتم .
انتخاب دیگری هم نبود، البته بود ولی در شرایط استثنایی مثل روزهایی که باران میآمد. از آنجایی که مدرسهمان سالن سر پوشیده ورزشی نداشت، مربی ورزش همهمان را توی کلاس جمع میکرد تا اسم و فامیل بازی کنیم. روزهایی که باران نمیآمد اما یک گوشه مینشستم و نقاشی میکشیدم یا از یکی از درختان مدرسه بالا میرفتم یا که در بدترین شرایط با یکی مانند خودم که علاقهای به ورزش نداشت یا بازیاش نمیدادند حرف میزدم.
در تمام طول دوران کودکی، زنگ ورزش زمان بیهودگی بود. در دوره دبیرستان یکی از دوستان پیشنهاد کرد که به کلاس کاراته بروم و خودش هم نام نویسی کرده و چقدر هم پیگیر بود. من که اصلا هوس رفتن زیر مشک و لگد را نداشتم زیر بار نرفتم و توافق کردیم تا من در کلاس بدنسازی و او در کلاس کاراته اسم بنویسد.
کمکم در دوره دانشگاه بود که از این و آن شنیدم برای اینکه بتوانم دوست دختر پیدا کنم باید بدن خوبی داشته باشم. این بود که با اکراه رفتم سراغ ورزش. سفت و سخت چسبیدم به شنا تا اینکه کمی بدنم شکل و حالت بهتری به خود گرفت. در تمام این مدت یک اعتماد به نفس مسخره پیدا کرده بودم.
کمی که گذشت دیدم نه من اصلا اهل این حرفها نیستم. حوصلهام سر رفت. از کار و زندگی افتاده بودم. کارم شده بود از صبح تا شب طبق برنامه غذا خوردن و شنا کردن، پس بیخیال شدم. ترجیح دادم به کارهایی که دوست دارم بپردازم و تازه مگر همه باید شکم شش تکه داشته باشند و بازوشان اندازه تنه درخت باشد.
در همان روزها اولین دوست دخترم را پیدا کردم. تازه فهمیده بودم که به این حرفها هم نیست و به قول قدیمیها همهاش دست قسمت است و از آن روز تا کنون دوست دختری که بگوید بدنت خوب نیست یا شانههایت پهن نیستند را ملاقات نکردم. نه آنها خودشان مونیکا بلوچی بودند نه توقع داشتند که من وینسنت کسل باشم.
می گویند «ورزش چیز خوبی ست». ولی نمیدانم چرا در ایران همه چیزهای خوب به بدترین وضع ممکن در اختیار جامعه قرار میگیرند. حال که گذر زمان قضاوت را برایم آسان کرده است، خوب که میاندیشم میبینم من خیلی هم با ورزش میانه بدی نداشتم.
بچه شری نبودم اما پر تحرک بودم. آب و شنا کردن را دوست میداشتم تا زمانی که مادرم من را در کلاس شنا نام نویسی کرد. شنا را خوب یاد گرفته بودم اما از قسمت عمیق آب وحشت داشتم. مربی شنا هم برای اینکه من را وادار به غلبه بر این ترس بکند یک روز دست و پایم را گرفت و پرتم کرد وسط استخر.
در سن ده سالگی مرگ را در چند قدمی خودم حس کردم و تا بیست سالگی نه تنها از قسمت عمیق استخر که از آب وحشت داشتم. همه اینها آدم را به این نتیجه میرساند که ورزش کردن در ایران برای سلامتی مضر است. این را از فهرست دوستانم که ورزشکار حرفهای بودند دانستهام. یکی کوهنورد بود مشکل تنفسی و پا پیدا کرد. یکی کاراته کار بود، دو بار پایش شکست. آن یکی بدنسازی میرفت هیکل ورزشکاریاش به جای دلِ دختر همسایه، دلِ لاتهای محل را ربود.
خب اصلا چه اصراری به ورزش است؟ برای افزایش سلامتی راههای دیگری هم هست مثل مسواک زدن، غذای سالم خوردن، تنفس هوای سالم و غیره و غیره که خُب با وضعیت فعلی ایران، به دست آوردن آب و هوا و خوراک سالم محل شک است. میماند مسواک زدن که تا اطلاع ثانوی اشکال ندارد.