هر جا میدیدی این پدر و دختر با هم هستند یا صدای شکستن ظرف بلند بود و یا قشقرق و حرفهای رکیکی که از زبان هر دوشان بارها و بارها شنیده میشد. اما پای غریبه که وسط میآمد دَم و بازدم نفسهای همدیگر را میشمردند. وای به حال کسی میشد که بین مهسا و پدرش قرار بگیرد الا یک نفر!
قبلترها رابطهشان طور دیگری بود. من که به واسطهی شراکت سیساله با مرتضی یک پایم همیشه خدا خانهی آنها بود میدانستم مرگ مهشید، مادر خانواده، چه بلایی سرشان آورد. مهشید انگار چسبی بود که خانواده را به هم وصل میکرد و وقتی مُرد پدر و دختر همه چیزشان تغییر کرد.
شب مرگ مشکوک مهشید، عوض آنکه مرتضی سراغی حتی از مهسا بگیرد کلید خانهی مرا گرفت و من تنها مهسا را از پزشکیقانونی به خانهشان رساندم و چون میدانستم یک کلمه هم با من حرف نخواهد زد به چند نفری زنگ زدم که بیایند و لااقل برای یک شب دلخوریهایشان را کنار بگذارند و پیش مهسا بمانند. چون نتوانستم کسی را پیدا کنم از سر ناچاری یا شاید نمیدانم دلیلش چه بود اما شبانه سر از خانهی مرضیه درآوردم. من و مرضیه ده سال پیش از هم جدا شده بودیم.
مهسا دختر فوقالعاده حساسی بود. دمدمی مزاج بود و دلش زود میشکست و میدانستم هر کاری بکنم نمیتوانم مرهمی برای دردش باشم. به دنیا آمدنش، راه رفتنش، مدرسه رفتنش را دیده بودم و حتی برای طلاق زود هنگامش که در اوایل جوانی برایش پیش آمد، چند ساعتی گریه کرده بودم. مرضیه نداشتن بچه را بهانه کرد و رفت اما هیچگاه، دیگر ازدواج نکرد.
طی این دو سال اخیر چند باری به او تلفن کرده بودم و احساس می کردم اگر دم در خانهاش مرا ببیند پَسَم نخواهد زد. در را که باز کرد انگار همه چیز را بداند نگاه کشداری به چروک صورتم انداخت، دستی به صورتم کشید و خواست کمی صبر کنم تا لباس بپوشد. توی آن لباس ساتن براق و سفید و دامنی که تا نوک انگشتانش پایین آمده بود چیزی کم از فرشتهای جا افتاده نداشت.
خودم را برای هر رفتاری آماده کرده بود الا این. اما ته دلم میدانستم خرج احساسات لحظهای، برایش آسان است. خرج چند عشوه که شاید هیچ منظوری از آن نداشته باشد و نفهمد تماس دستش چه کاری میتواند با آدمی مثل من بکند.
قیافهی افسرده و تنهای او برایم شوکهآور نبود چون همین ماه آخر چندباری زاغسیاهش را چوب زده بودم و بیهدف با ماشین تعقیبش کرده بودم و سر از مکانهایی عجیب درآورده بودم. حتی نمیتوانستم حدس بزنم چه کسی میتوانسته خبر مرگ مهشید را به او بدهد. آن هم به این زودی که خیلیها حتی خبردار هم نشده بودند.
ترجیح میدادم فکر کنم او هم جاسوسی مرا میکرده که خبر مرگ مهشید را هم یکی از جاسوسهایش به او داده. وقتی با هم زندگی میکردیم هیچ وقت عاشقم نشد که هیچ بعضی روزها میتوانستم نفرت را از رفتارش بخوانم .البته طوری وانمود میکرد عاشقم بوده و هست اما تلاش خاصی برای اثباتش به خرج نمیداد. برای همین مانع رفتنش نشدم.
بعد از رفتنش تازه فهمیدم جرات ارتباطم با زنهای دیگر را از دست دادهام. زنهای زیادی میتوانستند وارد زندگیام بشوند ولی حتی یک اتفاق و رفتار ساده باعث میشد پایم را عقب بکشم و قید زندگی دونفره را بزنم. ما یعنی خانوادهی من و مرتضی دوست و آشنای زیادی نداریم. اگر هم داشته باشیم روابط کاری و تجاری دمار از روزگار مهربانی و محبت درآورده و پول خوب و رفیق بد جای همهچیز را گرفته و همین موضوع شاید من و مرتضی را بیشتر به هم نزدیک کرد.
راستش را بگویم به غیر از همان اوایل شراکتمان که چند باری برای هم زرنگی کردیم بعدش یاد گرفتیم به هم احتیاج داریم و کنار هم ماندیم. بعد از مدتی دیگر پول بینمان حکومت نمیکرد. خانههایی کنار هم خریدیم و دوستان خوبی برای هم شدیم. ما چهار نفر بودیم و مهسا که تازه به دنیا آمده بود. مرتضی لااقل برای من برادری بود که میشد رویش حساب کرد.
آن شب که مرضیه را برای همدمی با مهسای مادر مرده می بردم خوب خوب یادم میآید. توی ماشین که بودیم مرضیه حتی یک کلمه هم حرف نزد. صورتش گُر گرفته بود و دستش را از پنجره ماشین به بیرون انداخته بود و نوعی ترس آمیخته با هیجان انگار که به سوی مقصدی ناآشنا پیش می رود، سایهای از خوشحالی و عشق و شاید ترس روی پوست صورتش میدواند.
هر از گاهی نگاهی دزدکی به من میانداخت و به سوی یک نفرکه انگار آن یک نفر من نبودم، لبخندی آرام میزد . باز ترجیح میدادم تصور کنم هنوز چیزی از علاقهی درون چشمانش متعلق به من است. چیزی شاید برای بازگشتن اما باز به خودم نهیب میزدم امکان ندارد آنقدرها تغییر کرده باشد.
به خانهی مرتضی رسیدیم، با کلیدی که داشتم درب خانه را گشودم و مرضیه بیصبرانه به سمت مهسا دوید. چنان او را در آغوش گرفت که تمام تصوراتم در یک آن نقش بر آب شد و چارهای برایم نماند جز ترک آنجا. برایم عجیب بود چگونه میشود این دو نفر آنقدر بیدریغ برای هم دل بسوزانند.
به نظر نمیآمد دیدار اولشان بعد از سالها باشد. خوب فکرش را میکنم آن سالها که هنوز مرضیه نرفته بود، حرف مهسا که میشد، مرضیه انگار استخوانی لای زخمش فرو کنند یک پایش را عقب می کشید و حرف را عوض میکرد. حالا چه اتفاقی افتاده بود و چه چیزی آن دو را اینگونه به هم مربوط میکرد، هیچگاه نفهمیدم .
بعدها هر چه مرتضی تلاش کرد خاطرهی آن شب را از ذهن مهسا پاک کند نتوانست. به گمانم مشاجرهی پدر و دختر از همان شب شروع شد. مهسا و مرضیه روحی شده بودند در دو بدن و مهسا بیاذن مرضیه آب هم نمیخورد. تنهایی همدیگر را پر میکردند و جایی برای فرد دیگری باقی نمیماند.
من هم دیگر امیدی به بازگشت مرضیه نداشتم. همیشه فکر میکردم اگر بتوانم کمی رویش تاثیر بگذارم باز خواهد گشت اما انگار اتفاقات دیگری در راه بود. تقریباً یک سال بعد از مرگ مهشید، مرتضی هم مُرد. مرگی در پنجاه و شش سالگی. برای همهی ما عجیب بود. اگر میشد مرگ مهشید را که از پلههای ساختمان نیمهکارهای که در حال ساختش بود و در ساعتی غیرمعمول برای سرکشی به آنجا رفته بود، باور کرد اما این دیگر قابل باور نبود.
اگر قرار بود مرگ همسرش از پا درش بیاورد من زودتر از همه متوجهش می شدم. خیلی مرموز و بیصدا در کمال صحت و سلامت چشمانش را در تختخواب بست و دیگر باز نکرد. قلبش به ناگهان ایستاده بود. یک هفته قبل از مرگش، ایمیلی به مرضیه زده بود و سعی کرده بود در مورد موضوعی توضیح بخواهد. به او گفته بود از وقتی پایش را در زندگی دخترش گذاشته مهسا دیگر دوستش ندارد، یعنی دوستش دارد اما تحمل دیدنش را هم ندارد.
و با زبان بیزبانی و از سر استیصال، مرضیه را به تحریک دختر علیه پدر متهم کرده بود. جملاتش کاملاً بیمنطق و عجولانه نوشته شده بود. روز بعدش، ایمیل را برای من هم فرستاد و از من خواست پیگیرش باشم. نه او جوابی گرفت و نه من توانستم به خودم جرات آن را بدهم که چیزی از مرضیه بپرسم.
انگار آن زنی که قبلاً می شناختم کمی به شخصیت واقعیاش به دور از وانمودهای همیشگیاش بازگشته بود. من عاشقش بود و هنوز هم میتوانستم این عشق را درون خودم احساس کنم. همیشه یک سر و گردن از من و دیگران بالاتر بود. و این برتری را هیچوقت پنهان نمیکرد. انگار یک راز سر به مهر را تحمل میکرد و بر زبان نمیآورد.
اما الان آن همه غرور، جایش را به شبحی داده بود که نمیتوانستم حتی سوی نگاهش را تشخیص بدهم. چند باری که اتفاقی کنار مهسا او را دیده بودم سرش به طرف من بود و لبخند میزد اما نه من او را میدیدم و نه او مرا. یک چیز مرموز مرا به سوی او جذب میکرد و قدرتی مرموزتر مرا از او میترساند.
طوری بود که وقتی میدیدمش جراّت دعوت کردنش به خانهام را نداشتم. حتی تصور آمدنش را از من گرفته بود. تا آن شب که همه چیز برایم روشن شد.
مهسا نمیدانم باز چه حرفی به شوهر سابقش زده بود که مرد بیچاره پشت تلفن از سر عصبانیت فریادهای گوشخراش سر میداد. انگار حرف از چند عکس خصوصی بود. چون میدانستم اینبار دیگر نمیتوانم هیچ کدام از طرفین دعوا را آرام کنم و میترسیدم افشین کاری دست همهمان بدهد، شبانه به در خانهی مرضیه رفتم. قبلش به او زنگ زده بودم که مطمئن شوم مرا میپذیرد و او با لبخندی شیرین به خانهاش دعوتم کرده بود.
انگشتری که من سالها پیش برایش خریده بودم روی انگشت لاغرترش بود و هر طور توانسته بود به خودش رسیده بود. رژ لبی تیره و مات زده بود و لاکی به زنگ قرمز پررنگ. موهای بلندش را به یک طرف گردنش انداخته بود و پیراهنی گشاد پوشیده بود که یقهاش تا چاک سینهاش باز بود و پوست سفید و جاافتادهاش را ملتهب و در عین حال چون دریایی خفته آرام و باوقار نشان میداد.
چشمان براقش دلم را به درد میآورد. موهای تیرهاش عاشقترم میکرد. دوست داشتم همهچیز را باور کنم اما باز بیتحرکی ماهیچههای صورتش مرا عقب میراند. انگار گونههایش ساکن و ساکت، نشان از آتشی بودند زیر خاکستر. آتشی که در اوج حرارت با بیرحمی نامیرایی مرا خفه و غرق میکرد.
دیگر فراموش کرده بودم برای چه آنجا هستم. یادم میآید دوست داشتم داستانوار واژههای پرتی از دهانم خارج شود تا حواسم بیشتر جمع مرضیه باشد .نیمههای شب بود دلم آغوشش را میخواست. خودم را بیاختیار به او نزدیک کردم. دستم را به روی گونهاش کشیدم. و او بیحرکت ایستاده بود و مانعم نمیشد.
احساس ضعف میکردم. ضعفی در تمام اعضای بدنم. طوری که خودم را بدشانشترین مرد روی زمین حس میکردم. چرا باید این لحظه، این ساعت، بعد از سالها چنین حس عجیبی برای اولین بار به سراغم بیاید. ناگهان فهمیدم بدنم آنقدر داغ شده و کرخت شدهام که احساسی از بدنم ندارم. انگار از درون میسوختم. کف لخت آشپزخانه دراز کشیده بودم. آرام آرام همهجا تاریک میشد و مرضیه را میدیدم که بالای سرم ایستاده و فنجان قهوهی مرا داخل پلاستیک سیاهی میپیچاند.