با فیروزه همکار بودم. سه چهار سالی از من بزرگتر بود و هنوز نسبتا جوون بود. قد بلندی داشت. خودش تنها زندگی میکرد. سالها پیش از شوهرش جدا شده بود و بچه هاش را خودش بزرگ کرده بود. بچه هاش شهر دیگری بودند. همیشه میگفت که خیلی زود ازدواج کرده و بچه دار شده. رابطه مون خوب بود. بعضی وقتها تو آبدارخونه باهم چایی میخوردیم و حرف میزدیم. یا با همکاران دیگه جمع میشدیم میرفتیم بیرون برای نهار.
اونروز تو دفترم نشسته بودم که دیدم چند تا از همکارام آمدند. فیروزه هم بود. یه کیک بزرگ دستش بود. تعجب کردم که چرا یهو همشون اومدن دفتر من. گفتند تولدمه و شروع به تبریک گفتن کردند. خودم هم یادم نبود. گفتند که فیروزه یادش بود و کیک را هم خودش گرفته. رفتیم آبدارخونه و کیک را خوردیم. از اینکه فیروزه تولد منو یادش بود کلی از همکارام متلک شنیدم. همه با نگاههای شیطنت آمیز بمن نگاه میکردند. هم خجالت کشیدم، هم ناراحت شدم.
اونروز همش به این فکر میکردم که آبروم پیش همکارام رفت. تصمیم گرفتم به فیروزه بگم که کارش اشتباه بوده و کمی باهاش تندی کنم. میخواستم بگم که به چه حقی برام کیک گرفته.
غروب بود. بار و بندیلم را بستم که برم خونه. از جلوی آبدارخونه که رد میشدم، از پشت شیشه دیدم فیروزه اونجاست. تنها بود. سرش پایین بود و داشت آروم آروم سالادش را میخورد. پشتش به من بود و منو نمیدید. فکر کردم حالا وقتشه برم باهاش دعوا کنم. دستم به طرف دستگیره رفت. یهو زن تنهای میانسالی را دیدم که به هر دلیلی تولد منو یادش بود و فکر کرده بود برام کیک بگیره.
زنی که تو تنهایی اش به فکر من بود. شاید حالا هم داشت به من فکر میکرد و خوشحال بود که برام کیک گرفته. دلم نیومد برم تو. دستم را عقب کشیدم. فکر کردم چرا باید دلش را بشکنم. تو این دنیای مسخره چه اهمیتی داشت که آبروی نداشته من رفته بود. به درک که رفته بود. فیروزه هنوز تنها نشسته بود و سرش پایین بود. من رفتم.