با یکی از دوستان بالا شهری قرار ملاقات داشتم رفتم دیدمش. کلی هم گپ زدیم و خوش گذشت. کارم تمام شد با موتورم داشتم برمی گشتم که یک دفعه بوی کباب به دماغم خورد. کمی بیشتر رفتم جلو ولی چنان شکمم قار و قور کرد که طاقت نیاوردم.
دور زدم برگشتم کنار کبابی پارک کردم برخلاف آنچه که فکر میکردم جمعیت زیادی آمده بودند کباب خوری. رفتم سفارش دادم و فیش گرفتم و منتظر ماندم تا غذا آماده شود. شاگرد کباب فروشی اسمم را صدا کرد و گفت برو میز شماره پنج … آخرین میز انتهای سالن.
دو نفردیگر هم قبل از من آنجا نشسته بودند. یک دیس بزرگ که توش سنگک تازه به همراه چندین سیخ کباب و جوجه و گوجه به طور هوس انگیزی چیده شده بودند وسط میز، منتظر بودند تا من دو لپی بخورم شان.
چنان بوی کباب آن فضا و گرسنگی، گیجم کرده بود که تا رسیدم مشغول خوردن شدم. روبروی من یک مرد مسن نشسته بود که گاهی به من نگاه میکرد و زیرزیرکی می خندید. به نظرم خیلی آدم بی ادب و گستاخی آمد. شاید به طرز تناول غذای من می خندید هرچند برایم زیاد هم مهم نبود. نگاهم را به اطراف دوختم و ذهنم را متوجه لذت بردن از آن همه نعمت و برکت کردم.
چیزی که عجیب میرسید این بود که این بنده خدا هر چند دقیقه یک بار، دستش را دراز میکرد و از غذای من میخورد! پیش خودم گفتم عیب ندارد لابد خیلی گرسنه است و خدا را خوش نمیآید حرفی بزنم. بگذار بخورد.
به هرحال از خوردن غذا فارغ شدم و باقیمانده دوغ را سرکشیدم و با دستمال کاغذی لبم را پاک میکردم که دیدم شاگرد کبابی از دور اشاره کرد به من« حاجی غذات رو نمیخوری؟ میخواهی ببریش یخ کرد که!»
به کنار دستم نگاه کردم دیدم یک پرس کباب دست نخورده آنطرف تر گذاشته، ای وای برمن، در کمال پررویی و ناخواسته در غذای این بنده خدای روبروی ام شریک شده بودم. پس بگو چرا میخندید و صدایش هم در نمیآمد؟ از خجالت سرم را نمی توانستم بالا بیاورم…
«عیب نداره میدونستم عمدی در کار نیست نوش جونت مرد، خجالت نداره که»
« اقا من شرمنده ام. فکر کردم غذای من بود. عذر میخواهم. بفرمایید شما غذای من را بخورید یا ببرید»
هر کاری کردم غذای من را بردارد قبول نکرد که نکرد، بلند شد و رفت. من ماندم و یک دنیا شرم و یک پرس غذای دست نخورده.