مدتی تو یک شرکت کار میکردم. الهام هم آنجا بود. دو سه سالی از من جوانتر بود. دوست داشتم باهاش آشنا بشوم. ولی تو محیط کار نمیشد کاری کرد. بعلاوه اینکه اون مهندس بود، من دیپلمه.
یک روز پاییزی سه چهار تا از مردهای شرکت قرار گذاشتیم شام بریم بیرون. رستوران نزدیک خونهمون بود. پیاده رفتم. چون قرار بود یه جمع خروس نشان باشه، زیاد هم مایل نبودم بروم. ولی بقیه هم بو برده بودند و آمده بودند.
وقتی رفتم دیدم سه چهار تا جنس لطیف هم هست. یه جمع ده نفره بودیم. الهام هم بود. گفتیم و خندیدیم. چند نفر زودتر رفتند. من و الهام تا آخر موندیم. وقتی آمدیم بیرون هوا سرد بود. الهام گفت میرسونمت. تا خونهمون با ماشین، چند دقیقه بیشتر نبود. شماره اش را به من داد که اگه باز با بچه ها میرویم بیرون، خبرش کنم. من هم شمارهام را دادم.
بعد از آن به بهانه های مختلف به هم زنگ میزدیم. میشد که تا یک ساعت حرف میزدیم. ولی تو شرکت رفتارمان مثل سابق بود. یک روز که زنگ زده بود بعد از کمی صحبت یواش گفت «من خیلی دوستت دارم.» رنگم پرید. دهانم خشک شد. من هم خیلی دوستش داشتم. ولی میترسیدم.
میدونستم که تو سن و سال ما این روابط یعنی ازدواج. از ازدواج میترسیدم. یک حرف نسنجیده من میتوانست کار را تمام کند. کافی بود بگویم که من هم دوستش دارم. همه این افکار مثل برق از مغزم گذشت. ترسیدم. گفتم «چی؟» مکثی کرد و گفت «هیچی. با خودم بودم » بعد هم به بهانه ای گوشی را قطع کرد.
چند روز بعد گفت بروم خانه اش. میگفت یه طبقه از خانه شان دست خودش است و بدون اجازهاش کسی اونجا نمی اید. گفت می نشینیم حرف میزنیم و تابلوهایش را که نقاشی کرده است ببینم. خیلی دلم میخواست بروم. نه برای تابلوهایش، بلکه برای خودش. ولی میدانستم اگر بروم، با بدن خوش فرمی که دارد، کار دست خودم می دهم. آب دهانم را قورت دادم و به زحمت گفتم «حالا باشه یه وقت دیگه»
یه دوستی داشتم که استاد دانشگاه بود. البته قدیم ها دوست بودیم، حالا دیگه نمی دیدمش. اتفاقی در یک مهمانی با هم دوباره هم پیاله شدیم و عرق خوردیم و حرف زدیم. فکر کردم که چون دانشگاهی است، حتما آدمهای تحصیل کرده را بهتر از من میشناسد. ماجرای الهام را برایش گفتم. خندید و گفت «این تو دانشگاه شیطونی کرده، پرده اش را زدند. حالا دیده تو پخمه ای، میخواهد خودش را به تو بیندازد»
افسرده شدم. گفتم «از کجا میدانی؟ شاید واقعا دوستم دارد» پوزخندی زد و دوباره همان جمله را تکرار کرد. الهام را میدیدم که با دستهایش دور گردنم آویزان شده و من پخمه، نفس نفس زنان اورا به دنبال خودم میکشم. کله من صاف بود و پاهای الهام روی زمین کشیده میشد.
آخرش هم گفت «شانس آوردی نرفتی خونه اش. وگرنه باباش منتظر میموند و وسط کار با مامور میآمد بالای سرت. بعد هم ما یک عروسی افتاده بودیم» مامور را میدیدم که منتظر ایستاده تا من شلوارم را بالا بکشم. دستم میلرزید و نمیتوانستم دکمه شلوارم را ببندم.
نمیدانم حرف هایش از روی دلسوزی بود یا حسادت. شاید شوخی میکرد. شاید هم مست بود. ولی هرچه بود من نسبت به الهام سرد شدم. با خودم کلنجار میرفتم. دوستش داشتم. ولی دیگر به او زنگ نمیزدم. کمتر جواب تلفنش را میدادم. چند ماه بعد هم از آن شرکت رفتم.
.
Image source
http://junebugweddings.com