اوایل پاییز بود. سوار مترو شدهبودم. برخلاف عادت، به واگن مخصوص بانوان رفتهبودم. واگن خالی بود. آنطرفِ درهای شیشهای، مردها در هم میلولیدند. در یک ایستگاه مرد جوانی دوان دوان به سوی قطار آمد و آخرین لحظه پیش از بستهشدن درها سوارشد.
به اشتباه سوار واگن بانوان شدهبود. قطار که راه افتاد لحظهای تعادلش برهم خورد. بعد به اطراف نگاه کرد و روی یکی از صندلیهای خالی نشست. دختری که یک صندلی با او فاصله داشت شروع کرد به غرغرکردن. من روبه رویش نشسته بودم و کتاب میخواندم. غرغرش را که دیدم گفتم بیا جایت را با من عوض کن و جای او نشستم. کیف کولی بزرگ پسر روی صندلی بین ما قرار داشت.
قطار به ایستگاه بعدی رسید. پسر که دیدهبود واگنهای مختلط شلوغ است و اینجا، تقریبن تمام صندلیها خالیست، از واگن ویژهی بانوان بیرون نرفت. قطار دوباره راه افتادهبود که زمزمهی زنها به غرولند بدلشد. من که دیدم همهی زنهای حاضر در واگن دارند به مرد جوان میتازند، پشتش درآمدم و گفتم: «ایشان با فاصله از همهی خانمها روی این صندلی نشستهاند. نه جای کسی را گرفتهاند و نه جای کسی را تنگ کردهاند. به جای توجه به جنسیت شان بهتر است فکرکنیم انسان است و رفتارمان را انسانی کنیم»
در این لحظه یک خانم چادری که در طی مسیر قطار با صلوات شمارش، مشغول ذکرگفتن بود بلند شد و روبه روی من ایستاد. صدایش را بلند کرد و گفت: «همین شما دخترهای فاسد هستید که همهی زنها رو از حقوق شون محروم میکنید. برای اینکه چند لحظه خودت رو به یه مرد بچسبونی داری حقوق همهی ما رو پایمال میکنی. ما زنها به شما هرزهها اجازه نمیدیم ما رو از حقوق طبیعی مون محروم کنید»
قطار به ایستگاه رسید و ایستاد. زن چادری با نفرت نگاه دیگری به من انداخت و پیادهشد. در تمام طول صحبتهایش یک کلمه هم چیزی نگفته بودم. پسر هم پیاده شد و به واگن مختلط رفت.
من زیر نگاه سنگین زنهای داخل واگن و مردهای واگن کناری، سرم را در کتابم فرو بردم. هرچند، دیگر نتوانستم چیزی بخوانم.