کنترل کننده پاسپورت یادم آورد که خروجی را پرداخت نکردهام، به سمت بانک که برگشتم یک لحظه چشمم در چشمانش قفل شد، نمیدانم چه چیزی در صورتش بود، شاید لبخند سحر آمیزش بود، شاید هم چشمانش، اما به هر حال محوم کرد، در آن مسیر چند متری به سمت بانک دوسه باری برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم، او هم داشت میآمد، گویا او هم خروجی را نداده بود…
پسرکی ۵ – ۶ ساله هم به دنبالش میدوید، نمیتوانستم سنش را بیشتر از بیست و سه یا چهار سال تخمین بزنم و آن پسر به نظرم زیاد میآمد. جلو بانک کنارم ایستاد، نیمی از حواسش به پسرک بود، نیم رخش را نگاه کردم، ضربان قلبم به وضوح بالا رفت، ترکیب نیمه چپ صورتش بینظیر بود…
بدون هیچ فکری آمدم بپرسم «شوهرتان تا به حال زیبایی سحر انگیز شما را ستوده؟» مکث کردم، ما با هم چه سنمی داشتیم که بخواهم اینهمه بلند بپرم؟ بچه را بهانه کردم و دستی به سرو گوشش کشیدم، نگاهم کرد و خندید، نه اینکه بخندد، لبخندش را ملیحتر کرد، قلبم دیگر در سینه نمیگنجید، نفهمیدم چه بلایی سرم آمده.
خودم را میشناسم، انسانهای زیادی در لحظه و یا برای دورهای کم و بیش جذبم کردهاند، اما اینچنین کششی آنهم در این سن و سال برایم غریب بود و تازه، تکان دهنده و عجیب… آدمی نیستم که از ریسک های احساسی فرار کنم، اما بیگدار هم به آب نمیزنم، اگر بچه بود، حتمن پدرش هم بود، و اینهمه آرامش و این لبخند جادویی نمیتوانست بر لبان یک بیوه و یا حتیزاده طلاق باشد.
همه حالتها را محاسبه کردم، چارهای نبود، باید صبر میکردم، گیت را رد کردم و آنور منتظر شدم، نفهمیدم چرا نیامد، تا آخرین لحظات همانور ماند. یک صندلی درست روبروی راهرویی که آن سوی گیت نشسته بود پیدا کردم و روبرویش نشستم، باورم نمیشد، خودم را باور نمیکردم، چشم نمیتوانستم از صورتش بگیرم، محوش بودم.
بالاخره آمد، گیت پرواز را باز کرده بودند، اواخر صف ایستاد، جملهام را حاضر کرده بودم: «برای خانم جوانی به سن و سال شما داشتن پسری این سنی جالب است» یا نمیدانم، چیزی در این حدود. مثل احمقها سر جایم ایستادم، باید از صف در میآمدم و برمیگشتم آن آخر، پیشش، اما از آن زمانهایی بود که گیر کرده بودم، احساس میکردم همه سیصد و اندی آدمی که در سالن هستند فهمیدهاند که چگونه مدهوشش شدهام، احساس میکردم همه مرا نگاه میکنند…
صندلیش خیلی عقبتر از من بود، از کنارم که رد میشد چند ثانیهای ممتد نگاهمان در هم گیر کرد، و آن چند ثانیه دیگر لحظهای از جلو چشمانم کنار نمیرود… اولین بار تمام طول یک پرواز را محو و مات مانده بودم، اصلن نمیفهمیدم چه مرگم شده، و در این گیر و دار دستش را هم دیده بودم، نه حلقهای و نه نشانی… حالتهایم را زیاد کردم، حالا چرا طلاق؟ شاید پدر این بچه همان اوایل مرده باشد، شاید اصلن گرفتار حادثهای شده باشد، حالا مگر یک بچه چه مشکلی میتواند ایجاد کند؟ داشتم به ازدواج فکر میکردم، داشتم به آینده فکر میکردم، باور نمیکنم، من واقعآً داشتم به ازدواج فکر میکردم…
پرواز که نشست پسری دنبالشان راه افتاده بود، معلوم بود که کنارشان بوده و خودش را آویزان کرده، خیلی تحویلش نمیگرفت، اما آن لبخند لعنتی همچنان روی لبش بود، کاش اخم میکرد، کاش نمیخندید، میخواستم فریاد بزنم آخر چه چیز خنده داری وجود دارد؟! مسیر خروجی را نزدیکش رفتم، امیدوار بودم اولین صفی که تشکیل میشود، حالا برای بار باشد یا پاسپورت سر صحبت را باز کنم، پسر جدید نگرانم کرده بود اما جدیاش نگرفتم…
راهرو فرودگاه، آن بالا نوشته بود «لوکال» – «ترانزیت»، نوشته بود دوراهی… خدا خدا میکردم راهمان یکی باشد، کاش ترانزیت باشد، نمیدانم چرا اینهمه مصمم بودم که راه خودم را بروم، به دوراهی که رسیدیم، او سمت راست رفت و من چپ، نیم نگاهی کرد، نیم نگاهی کردم، به همین سادگی، به همین راحتی، حداقل میتوانستم تا یک جایی دنبالش بروم، اما نرفتم، بازرسی شدم، وارد سالن ترانزیت شدم، مبهوت، تشنه، کاملن شکست خورده، احساس حماقت کردم، پله برقی را برعکس دویدم، گیت بازرسی را برعکس رد کردم، گفتم هنوز که جلویم را نگرفته بودند، حداقل تا یک جایی میرفتم، حداقل یک جایی متوقف میشد… راهروهای غریب فرودگاه عظیم را ناامیدانه گشتم، از پلهها بالا رفتم و از آن بالا انبوه جمعیت را ناامیدانه با چشمانم شخم زدم، دیگر ندیدمش، به گمانم عاشق شده بودم…