ابتدایی بودم. بابام کشاورزی داشت و تابستونها می رفتیم ده. پسر عمه ام هم معمولا می آمد. باهم دنبال ته سیگار می گشتیم و یواشکی می کشیدیم. حتی یک روز یه سیگار کامل تو یه پاکت اشنو ویژه، پیدا کردیم. بردیم تو قبرستان کشیدیم. وقتی هم برمی گشتیم شهر باز دنبال ته سیگار بودیم.
یکبار تو شهر کلی پول جمع کرده بودیم. دیدیم آنقدر داریم که حتی بتونیم یه پاکت وینستون بگیریم. یه پاکت گرفتیم و رفتیم خونه عمه ام. ظهر بود. رفتیم پشت بام. از اون پشت بام های گنبدی قدیمی بود. پشت یکی از گنبدها قایم شدیم. برای اینکه مدت بیشتری سیگار داشته باشیم تصمیم گرفتیم اونروز فقط یکی با هم شریکی بکشیم.
یکی دو پک بیشتر نزده بودیم که دیدیم همسایه شون اومد بالا سرمون. یه پسر یالقوز بود که سی و چند سالی داشت. همیشه عرق می خورد. با عمه ام اینا تو یه حیاط بودن. بهمون گفت «بدبختها، سیگار می کشین؟» پاکت رو از ما گرفت. ما هم ترسیدیم به شوهر عمه ام بگه، کوتاه اومدیم. هرچند کاری هم از ما بر نمی اومد.
عصر ما تو حیاط عمه ام اینا فوتبال بازی می کردیم. همسایه شون کنار باغچه ایستاده بود و با حوصله، سیگار وینستونش را دود می کرد.