این قصه کوتاه از کتاب شکراب و داستانهای ديگر اثر مهدی مصطفوی کاشانی، ماجرای زیبا و معماگونه ایی را در باره یک عشق می گوید. آرمان ۳۳ ساله، می رود تا با خانواده مارال آشنا شود. ولی در بین راه، به یکباره، اتفاقی جادویی بوجود می آید و آرمان در برابر مادر و مادربزرگ مارال قرار می گیرد و …
يورتمه های اسب شطرنج
مارال اولین دوست دخترم نیست که میخواهد مادرش را ببینم، یا مادرش مرا. مثل هر پدیده تکاملی دیگری، من هم به مرور در برخورد با این توفیق اجباری خودم را تجهیز کرده ام. کافی است با نگاهی خریدارانه و تظاهر به عجز و بهت، ابرویی بالا بدهم و بگویم، به شما میآید خواهر هم باشید تا مادر و دختر. بعضی اوقات کلیشه ها بهتریناند و ناممکن را ممکن میکنند. مادر دلنگران با همین جمله خام و رام میشود و—به گواه تجربه—باقی اش مانند آب خوردن است.
اما در مورد مارال کمی نگرانم.
«به مامانت گفتی من چند سالمه؟»
در خیابان شریعتی رانندگی میکنم و مارال کنارم نشسته است.
«نه خیلی!»
«یعنی چی؟»
«یعنی فقط گفتم بزرگتری.»
«نگفتی سی و سه سالمه.»
«نه، خب خودش میفهمه الان.»
«قیافهم داد میزنه؟»
«ببینمت!»
ترافیک بدی است. همانطور که پایم روی ترمز است، سرم را میچرخانم. چشمهای بیقرارش روی اجزای صورتم چرخی میزنند—چرخ که نه، جستوخیز میکنند—و روی چشمانم آرام میگیرند.
«مستر گَفوری! یو آر پرفکت.»
یک بار سر کلاس گفته بودم که انگلیسی زبانها gh را گ تلفظ میکنند.
«یه پیرمرد هم میتونه پرفکت باشه.»
«نو! آی مین یو لوک ماچ یانگر.»
میخواهم سرم را به جلو برگردانم که ناگهان به سمتم خیز برمیدارد.
«وایسا! وایسا! اون چیه توی موهات؟»
دستم را در موهایم میبرم. چیزی به دستم نمیآید. ادامه میدهد که:
«نه بابا، منظورم موی سفید بود. یه دقه وول نخور.»
ماشینها به حرکت درآمدهاند. با نیمکلاچ جلو میروم. مارال کمربند صندلی را باز کرده و با دو دست خم شده است روی سر من. یک چیزهایی هم با خودش میگوید یا شاید روی صحبتش با آن تار موی نخاله است. با حرکتی آنی دستش را عقب میبرد. فریاد دردم را قورت میدهم. کف دستش را با افتخار جلویم میگیرد.
«ببین اینا رو!»
سه چهار تار موی سفید است در کنار چند تار سیاه که قربانی کشتار کورکورانه اش شده اند. برای لحظه ای حواسم از سیاه و سفیدِ موهایم میرود به لاک قرمزش که—همین الان میفهمم—با رژ لباش هماهنگ است.
میخندم. میگوید:
«خب حالا مامانم خیال میکنه سی و دو سالته.»
«اینهمه درد واسه یه سال؟»
«مردم میرن خودشون رو جراحی میکنن، سوسول.»
خیابان از ازدحام در حال ترکیدن است. بالاخره به خروجی میرداماد میرسیم. میپیچم.
«مامانت برای چی رفته دکتر؟»
«عصبکشی داشته. اما دل خودتو صابون نزن که الان با دهن بی حس نمیتونه حرف بزنه.»
بی پروا حرف زدنش را دوست دارم، آنهم با منی که تا یک ماه پیش استاد زبانش بودم، منی که چهارده سال بیش از او سن دارم… گیرم سیزده سال بدون آن موهای سفید.
«مامانت هم مثل خودت اینقدر رکه؟»
«اصلا رک بودنم به مامانم رفته. بهعلاوه چشم و ابرو و لب و بینی. جنس دندونهای جفتمون هم ژنتیکی بده. به گفته آقای دکتر.»
آینه سقفی را پایین میدهد و دندانهایش را بررسی میکند. صدایی آهنگین و رضایتمند از خود درمیآورد. همانطور که ردیف دندانهایش را آشکار کرده است، گردنش را سمت من میگرداند. دو ردیف دندان سفید یکدست، هنوز اثری از نقص ژنتیکیای که میگفت درشان نیست. همانطور که من را با دندانهای به هم فشرده نگاه میکند، با انگشتان اشاره زیر چشمانش را میگیرد و پایین میآورد طوری که سفیدی پایین کره چشمانش دیده شود. با قیافه مضحکش و با صدایی مضحکتر (به خاطر دهان باز) میگوید:
«اگر این شکلی بودم، باهام دوست میشدی؟»
میخندم اما به جای فکر کردن به سوالش، سعی میکنم قیافه مادرش را تجسم کنم.
«مامانت خیلی از خودت بزرگتره؟»
«نه بابا! هرجا میریم همه میگن شما مادر و دخترید یا خواهر! چرا میخندی؟ جدی میگم… مامانم همسن الان من که بود، منو به دنیا آورد.»
«حالا چه عجله ای بود؟»
«ته تغاری یه خانواده پرجمعیت بود. همه برادر خواهراش بچه داشتن. خواست عقب نیفته. میدونستی دوست پسرش همسن توئه؟ نه خب از کجا بدونی! اوا موهای اون آقاهه رو ببین. عین ویگنه!»
«مارال!» وقتی توجه نمیکند دوباره صدایش میکنم. «مامانت رو جلو میشونی یا عقب؟»
در حال ناخن جویدن جواب میدهد:
«نمیدونم! چطور؟»
«باید بدونم که چشمامون توی آینه تلاقی میکنه یا از بغل منو میبینه!»
از خنده ریسه میرود و من نمیدانم باید خنده دلنشیناش را قطع کنم یا بگذارم تا انتهایش برود.
«وای تو دائما در حال شطرنج بازی کردن هستی. تا ده تا حرکت بعدی رو پیشبینی میکنی. من خودم حوصله شطرنج بازی کردن ندارم. در عوض عاشق اسب شطرنجم با اون یورتمه های درهم برهمش. یکی جلو دو تا چپ! دو تا عقب یکی راست… همینجاس، آرمان!»
انگشتش یک ساختمان پزشکان را آن سمت میرداماد نشانه گرفته است. جای پارک نیست. جلوتر میروم و گوشه دنجی زیر سایه درختی انبوه پیدا میکنم، جلوی پارکینگ یک ساختمان سه طبقه. مارال شماره مادرش را میگیرد.
«فکر کنم هنوز زیردست دکتره… بازم مرسی که اومدیها.»
به صندلی ام تکیه میدهم و دستم را از مچ آویزان میکنم به فرمان.
«انگشتای دستات خیلی قشنگان، میدونستی؟»
قبل از جواب من، بلند میگوید:
«اصلا میدونی چیه؟»
جلو میآید و گردنم را از پشت میگیرد و سمت خودش میکشد. لبهایش را به لبهایم میچسباند. چشمانش بسته است و من با چشمهایی باز و نگران تا آنجا که میدان دیدم میگذارد اطراف را میپایم. دو دختر جوان از کنارمان عبور میکنند. یکی به دیگری ما را نشان میدهد و هر دو میخندند. دیگر سعی میکنم داخل ماشینها را نگاه نکنم که مطمئنا آدمهای دیگری را خواهم یافت و انگشتان دیگری و نیشخندهای بیشتری. مارال هنوز بی دغدغه با زبانش زبانم را لمس میکند، بیخیال این و آن. مارال است دیگر؛ بیزار از فکر کردن به حرکت بعد و بعدتر شطرنج، در لحظه و مجذوب یال اسب. آنقدر مرا در لحظه فروکشیده که من هم مسخ لحظه میشوم و از دو طرف میکشمش، درازش میکنم تا دو بینهایت و تخیلم رها میشود و خودم را میبینم با مارال در فردا و فرداهایی که خواهند آمد…
موبایلش زنگ میخورد. آرام عقب میرود و کمکم چشمهایش را باز میکند. با نیشی باز نگاهم میکند و جواب موبایل را میدهد. مادرش از ساختمان بیرون آمده و دنبال ما میگردد. مارال پیاده میشود. من هم به احترامش پیاده میشوم. به هم معرفی میشویم و سلام میکنیم. با چهره ای که از او ساخته بودم تطبیق میکند.
«مامان بشین جلو!»
مادرش بدون اینکه تعارف کند در جلو را باز میکند.
به محض درآمدن از پارک میگویم:
«مارال گفته بود مثل خواهرش میمونید، باورم نشد تا همین الان.»
ابروهایش را بالا میدهد و در آینه دنبال دخترش میگردد.
«مارال، نگفته بودی زبون چرب و نرمی داره.»
صراحت لهجه در خانواده شان موروثی است. چشمانم را در آینه در چشمان مارال میدوزم، چشمانی که یکی شان سریع باز و بسته میشود. مادرش میخندد و دندانهای سفیدش پدیدار میشوند.
ترافیک سبکتر شده است. تقاطع ولیعصر را به راست میپیچم. باورم نمیشود این وقت روز خلوت باشد. سکوت که طولانی میشود به مادر مارال نگاه میکنم. انگار مدتی است که به من خیره شده است. دوباره میخندد.
«یه ذره رژ پایین لبات ماسیده.»
اولین واکنشم پوشاندن تمام چانه ام در دست راستم است و بعدش گشتن دنبال مارال در آینه. نمیبینمش. مادرش بسته دستمالی جلویم میگیرد.
«حالا هول ورت نداره. دستمال؟»
نمیدانم چه بگویم که اوضاع را خرابتر نکند. از مارال هم صدایی درنمیآید. گردن میچرخانم که پیدایش کنم.
«مارال کو؟»
فریادم هم از بهت است هم کمی اتهام آمیز. انگار که ناپدید شدن مارال به مادرش مرتبط است. هوای بیرون در حال تغییر است. ابرهای تیره، آبی آسمان را پس میزنند. افق تاریک است. مادر مارال هنوز دستمال را جلویم نگه داشته است.
«مارال رو که میشناسی. آروم و قرار نداره.»
منظورش را درک نمیکنم. آدم که یکهو ناپدید نمیشود. با همان لحن یکنواخت ادامه میدهد:
«شاید هم نمیشناسیش. سر کلاس زبان توری انداختی و مارال افتاده توش.»
«نه، اینطور نیست. من و مارال…» جمله را نمیدانم چطور تمام کنم. «اولین باره که با یکی از شاگردهام…»
خنده! دندانها سفیدتر از قبل! صدای رعد و برق خنده بی انتهایش را قطعه قطعه میکند.
«از چیِ مارال خوشت اومده؟»
«من… دوستش دارم.»
نوچ نوچ میکند.
«نه! نه! جواب سوالم رو بده. میدونی دوست پسر من از تو کوچیکتره؟ من و تو نتونیم همدیگه رو بفهمیم، پس کی میخواد بفهمه؟ ما دنبال چی هستیم؟ هان؟»
چنارهای درهم تنیده خیابان، همچون ناودانهایی، آب باران را جمع میکنند و مثل سیلاب بر سر ماشین میریزند. ولیعصر خالی است. خیابان را دور میزنم.
«چهکار داری میکنی؟»
«مارال رو پیدا کنیم.»
پوزخند میزند. دستمالی را روی چانه ام میکشد.
«خب، چطور بود؟»
«چی؟»
با چشم اشاره میکند به جایی که قبلا رژ مالیده بود. دستم را روی دهانم میگیرم انگار که بخواهم گذشته را از روی لبها پاک کنم.
«چیزی که شما فکر میکنید نیست.»
«من چی فکر میکنم؟»
حرفی نمیزنم. به جایش گردن میکشم که مارال را پیدا کنم. حداقل حاصلش این است که خودم را مشغول کاری نشان میدهم. دستم را از روی دهانم برمیدارد.
«دستهای قشنگی داری. انگشتهای کشیده و در عین حال قوی. دستهای قابل تکیه و اعتماد برای یک دختر نوزده ساله… در ضمن مارال رو پیدا نمیکنی. دور بزن!»
اطاعت میکنم. دستم را میگیرد و روی صورتش میگذارد.
«پوستم رو لمس کن. به این ترکیب صورت نگاه کن. من همسن مارال که بودم قیافهم باهاش مو نمیزد. من مارالم بیست سال بعد. خیلی سعی کردم افت نکنم اما…»
«دل باید…»
«جوون باشه!» نوچ نوچهایش نتی مکرر میشوند در سمفونی باران. «از این حرفها جلوی مارال نزنی. با کلیشه ها دشمنی خونی داره. شاید اصلا واسه همینه که ما جذب نسل بعدی میشیم. نه؟ چون کلیشه شکن هستند. خرق عادت میکنن. دنبال چیزهای نو میرن. بگذریم. صحبت صورت من بود. دقت کن ببین این قیافه رو میپسندی. مارال من همیشه اینجوری که الان هست نمیمونه.»
حالت چهرهاش از هر احساسی خالی است، بومی سفید برای آنکه احساس رویش نقش بخورد. در حق خودش کم لطفی میکند. جوانتر از چیزی است که ادعا میکند. فقط در دو انتهای لبهایش خطوطی پرانتزی جمع شده اند که آنها هم با خنده ناپدید میشوند. شاید به این خاطر است که یکریز میخندد.
حواسش میرود به خیابان. دمای هوا به یکباره پایین رفته است، آنهم در چله تابستان! شیشه را بالا میدهم.
«یادت نره بندازی توی نیایش.»
با سر تایید میکنم. نزدیک خروجی که میشویم باران تبدیل به برف شده است. ذرات برف لبه برف پاک کن جا خوش کردهاند.
«باورتون میشه؟ برف؟ تابستون تهران؟»
پوزخندی میزند. اول خیال میکنم در جواب حرف من است. اما میگوید:
«قیافه منم به مامانم رفته. دقیقا همینجوری. فکر کنم ژن طرف مادری قوی بوده.»
در خیابان خالی فرمان را میچرخانم که وارد نیایش شویم. میپرسم:
«در قید حیاتاند؟»
جواب نمیدهد. در حین پیچیدن حواسم میرود به سبقت گرفتن از پیکانی که سه چهار تا پیرمرد درش سوارند. وقتی سکوت طولانی میشود، سوالم را تکرار میکنم:
«مادرتون در قید حیات هستند؟»
سوالم باز بی جواب میماند و وقتی برمیگردم به جای مادر مارال، پیرزنی را میبینم که با حسرت مشغول تماشای برفریزان است. زبانش را گهگاه در دهان میچرخاند و بیرون میدهد.
هوا تاریک شده است و به زحمت میشود در میان آن همه برف رانندگی کرد. تک و توک ماشین در اتوبان میبینم.
«یه چیزی لای دندونام گیر کرده.»
سمت من چرخیده است. به قرص صورتش نگاه میکنم؛ سفید چون یک مُرده، اما سیمایش مو نمیزند با مارال و مادرش. همان چشمان درشت و گونه های برجسته و پیشانی باریک. انگار که عکس جوانی یکی را به کامپیوتر داده باشی و خواسته باشی چند ده سال برایت پیرش کند.
«آینه بالای سرتون هست.»
برای اینکه کمکش کنم خم میشوم تا آینه را پایین بدهم. اعتنایی نمیکند و به جایش، چهار انگشتش را داخل دهان میکند و دو ردیف دندانش را یکجا بیرون میآورد. در حین پیدا کردن هرآنچه که لای دندانهای مصنوعی اش گیر کرده، چیز نامفهومی میگوید که به زحمت میفهمم:
«دندونای ما ژنتیکی خرابه.»
پایم روی گاز است اما نگاهم مبهوت به پیرزن که بالاخره عنصر مزاحم را پیدا میکند و از پنجره بیرون میاندازد. با دهان بی دندانش به من میخندد. برای فرار از نگاهش، جهت مستقیم را نگاه میکنم. برف شدیدتر شده است. درجه برف پاک کن را یکی بالاتر میبرم. دستش را روی دست راستم میگذارد که طبق عادت روی دنده گذاشته ام.
جویده جویده میگوید:
«دستای قشنگی داری.»
احساس میکنم ماشین میلرزد. اتوبان خالیِ خالی است. سرعت را کم میکنم. در آینه های بغل جنبنده های ریزی از دور میبینم که با سرعت به ما نزدیک میشوند. پهنای اتوبان را گرفته اند. لرزش ماشین از خودش نیست؛ زمین است که میلرزد به خاطر یورتمه های اسبهای سیاه و سفید و ابلق که یال در هوا و با سرعت به ما میرسند و سبقت میگیرند.
پیرزن ساکت است و مجذوب تماشای اسبها. هنوز دستش را روی دستم نگاه داشته است.
«آرمان! دیدی منم کپی مامان بزرگم شدم؟ تو هم موهات عین ویگن شده. یکدست سفید.»
صدا از دهان پیرزن خارج میشود، اما ساخته حنجره های او نیست؛ مال مارال است، به همان شور و طراوتش. دستش را از روی دستم سُر میدهد. اما چشمان من دور شدن دست او را تعقیب نمیکند، چرا که نگاهم مبهوت دست خودم شده است: چروکین و پر از لک. دو دستم را جلوی صورتم میگیرم. پیرزن میخندد. دستها را در موهایم میبرم و درمیآورم. بدون فشار و انگار که کلاه گیس از سر برداشته باشم، تارهای موی سفید میان انگشتانم همچون کِرمهای سربریده در تقلای مرگ، پیچ و تاب میخورند. پیرزن جلو میآید، از پشت گردنم را میگیرد و لبانش را بر لبهایم میچسباند. جلوی دیدم را گرفته است. نمیفهمم چه دارد رخ میدهد. فقط آخرین تصویرم از اتوبان، اسبی است شیهه کشان بر روی دو پا، برخورد ما با آن و سکوت و ظلمات. اندک زمانی بعد، صدای بوق کشدار ماشینی سکوت مرگ را میشکند.
صدای بوق کشدار ما را به خود میآورد. مارال سرش را عقب میکشد و از هم جدا میشویم. بوق از ماشینی میآید که از پارکینگ خارج شده و من راه ورودش به میرداماد را بسته ام.
«این از کِی داره بوق میزنه؟»
مارال میخندد بی آنکه بفهمد سوال من جدی بوده است. چشمانش هنوز در خماری سیر میکنند و لب پایینش که کمی جلو آمده دندانهای سفید و ردیفش را به رخ میکشد.
«یو آر پرفکت مستر گفوری.»
تکانی به خودم میدهم و دنده را جا میاندازم. مارال به صندلی اش تکیه میدهد. به ماشین منتظر راه میدهم که برود. وقتی گردن میچرخانم، میبینم که مارال با نیشی باز، یک بسته دستمال کاغذی جیبی جلویم گرفته است:
«یه حالی به اون لب و لوچه ات بده تا مامانم ندیده.»
دستمال را میگیرم و روی دهانم میکشم. مارال روسریاش را روی سرش مرتب میکند.
«کجا میری؟»
«میرم مامان رو گیر بیارم.» از ماشین که پیاده میشود، ادامه میدهد، «در نری ها!»
خورشید بیرحمانه میتابد و تلالوئش سقف ماشینها را برق میاندازد و بوی آسفالت مذاب را در اطراف میپراکند. مارال تا رسیدن به آن سمت میرداماد با این همه خیابان در دل هم و جداول میانشان کار سختی دارد، اما بی اعتنا به بوق ماشین هایی که راه نمیدهند، با مهارت از لابلای ماشینها و مردم به پیش میرود. حرکاتش به رقص میماند؛ یکی جلو دو تا به راست، دو تا جلو یکی به چپ، یکی به راست دو تا جلو.