وکیل مدافع ناموس

غروب تابستون بود. با پسر عمه ام تو کوچه نشسته بودیم. یه دختر و پسر جوون از جلومون رد می شدن. دست همو گرفته بودن. دختره مانتوی کوتاه پوشیده بود با یه روسری نصف و نیمه. ما همینجور نگاشون کردیم تا رد شدن. به پسر عمه ام گفتم «زمون ما از این خبرها نبود. دارمون میزدن» گفت «آره، خوش بحال شون»

ولی می دیدم که مثل من ته دلش راضیه که با نسل جدید فرق داره، که زمون ما از این خبرها نبود. بالاخره ما نسل قدیم بودیم، پیر پسرهای نسل قدیم. گفتم « در این وفور نعمت ما هم باید یه حرکتی بزنیم» گفت «به ما که نمیدن. برا ما تنها راهش اینه که زن بگیریم» گفتم «ما که داریم از مردی می افتیم. زن بگیریم که چی؟ نمیتونیم سیرش کنیم. میره با یکی دیگه. خرجشو باید ما بدیم، حالشو یکی دیگه ببره. میای خونه میبینی با یه غریبه خوابیده.»

گفت «مگه الکیه. پدرشو درمیارم» گفتم «مثلا می خوایی چکار کنی؟ زنته. آبروی خودت میره. تازه، تقصیر اون چیه؟ مشکل از ما بوده» گفت «راست میگی. اون که بی گناهه. نمیشه کاریش کرد» گفتم « مگه اینکه دق دلی مونو سر اون یارو خالی کنیم» گفت «خوب اونم که به زور نیومده تو خونه. زنه خودش خواسته. گفته بیا، اونم اومده»  گفتم «راست میگی. اونم بی گناهه. نمیشه کاریش کرد» با دفاع ما، زن و غریبه هر دو تبرئه شدند.

Written By
More from کاووس
گرگ‌ها و سگ‌ها و گاو ما
پاییز بود. آنروز گاومان را دور از ده، در زمين یونجه بسته...
Read More