فقط می خندیدند

نور افتاده بود توی شیشه ماشین و درست نمی دیدم. اما می شد فهمید یک دختر و پسرند. پسره پشت فرمان بود و دختره روی صندلی شاگرد داشت قهقهه می زد. راننده تاکسی اعصابش خرد شده بود.

دستش را گذاشت روی بوق. ترافیک بود اما هر قدم که پیش می رفتیم، دوباره بوق می زد. دختره سرش جلو می رفت، عقب می رفت، یکهو روی شکمش خم می شد، بعد بر می گشت پسره رو نگاه می کرد و باز می خندید.

داشت خاطره ایی خنده دار تعریف می کرد یقیناً. آدمی که می خندد حتی اگر نور توی شیشه اش افتاده باشد معلوم می شود. مثل آدمی که گریه می کند. او هم معلوم می شود. سرش را تکیه می دهد به صندلی، از پنجره بیرون را نگاه می کند و ارام اشک می ریزد.

راننده ما دوباره بوق زد. حالا پسره هم مثل دختره خنده اش گرفته  بود. تصویر محوی از ابرویش را توی آینه جلو ماشین شان می دیدم. آدمی که می خندد حتی ابرویش هم می خندد.

راننده دوباره و صدباره بوق زد. صدایش را انداخت توی گلویش وگفت: « معلوم نیست چه غلطی دارند می کنند» گفتم: « می خندند فقط» پوزخند زد: « اره! می خندن! دلت خوشه ها»

یکهو پلیس نصف ماشین ها را فرستاد و خط بغل مان را باز کرد. راننده پایش را گذاشت روی گاز. فرمان را تا ته چرخاند و پیچید  توی خط کناری.

همه مان، همه پنج نفر سرنشینان تاکسی، سرمان را چرخاندیم به طرف ماشین همان دخترو پسره. داشتند می خندیدند. فقط می خندیدن. همین!

 

وبلاگ قلم بافی های نیکولای آبی 

More from نیلوفر نیک بنیاد
مردی دوست داشتنی با ماشین پراید
سوار ماشینش شدم. جلو نشستم و یک ربع تمام، آن هم سر...
Read More