بعضی انسانها نمی توانند هيجان خود را بعد از كشف معما كنترل كنند من جز اين آدمها هستم. ماجرای كه تعریف می کنم نشان می دهد در ضمن، این یک خصلت ارثی در فامیل ما است.
در یکی از شبهای تابستان سال٥٦، عموی بيست وهفت ساله و تازه داماد در حياط منزلش استراحت می كرد. نيمه های شب بود كه صدای فرياد كمك! كمك! از منزل خانم تنهای همسايه برخواست. چراغها يكی يكی روشن شد اما صدای به جوابدهی زن همسايه بر نخواست. عموی زبر و زرنگ، جستی زد و به خانه همسايه پريد و اتفاق هيجان انگيزی افتاد.
يك دزد آنجا بود. عمو در تعقيب دزد به بيرون دويد و در سياهی شب چهره دزد شرور را شناخت. در اين لحظه بود كه لذت كشف معما به صورت ژنتيكی بر او غالب شد و بدون توجه به عواقب كارش، با خوشحالی و هيجان فرياد زد شناختم! دزد را شناختم! لابد در آن لحظه توقع داشته به خاطر اين كشف بزرگ جايزه بگيرد و زير سبيل های عظيمش، خنده شادی هم بر لب داشته …
عنصر شناسايی شده! توقع او را بی پاسخ نگذاشت. دست زير لباسش برد و جايزه اش را با تك تيری داد كه در قلب جوانش نشاند. تك تيری كه پدر بزرگم تا آخر عمر در جيبش داشت و در هر فرصتی به همه نشان می داد و می گفت اين… اين گلوله بود كه قلب اسد الله را سوراخ كرد.
جوری با بغض و تقلا می گفت اين! كه انگار اگر به جای اين گلوله، گلوله ديگری قلب پسرش را سوراخ كرده بود قضيه فرق می كرد. به خاطرات زبر عمو يك چيز زبر ديگر اضافه شد و آنهم يك سنگ قبر مشكی بود كه بر خلاف بقيه سنگها كه صاف و براق بودند سطح زبری داشت و يك كلمه عجيب و جديد که بعدها مدرسه رفتم توانستم بخوانم. «شهيد» اسد الله صادقی.
در سال ٥٦ نه جنگی بود و نه بنياد شهيدی. لابد پدر بزرگم تشخيص داده بود پسری كه برای نجات زن همسايه به آن طرف ديوار پريده، مردنی كرده كه مثل مردن بقيه نبوده است و همين دليل براي سنگتراش هم كافی بوده است. زمان گذشت و نسل اولی های داغ ديده آنقدر «اين گلوله » را به اين و آن نشان دادند كه مردند.
نسل دوم و سوم هم كه بيشترشان بعد از رفتن عمو و سبيل های زبرش به دنيا آمدند آنقدر گرفتار خودشان بودند كه ده سال يكبار، همديگر را نمی ديدند. همسر عمو اسدالله ازدواج كرد ولابد الان بچه های سی، سی پنج ساله دارد. هيچكس عمو را پدر صدا نزد. اگر بر حسب اتفاق بين نسل دومی ها صحبت به او كشيده می شد زبان شان نمی چرخيد كه يك آدم هرگز نديده را عمو يا دايی صدا كنند بلكه می گفتند اسد الله و توضيح می دادند همانكه توسط دزد خانهِ همسايه به قتل رسید.
از او فقط يك سنگ قبر مانده بود كه شهرداری اعلام كرد می خواهد رويش پارك بسازد و اگر كسی می خواهد بيايد دنبال ميتش كه جابجايش كند. ما نسل دومی ها هيچكدام علاقه ای نداشتيم كه وقت مان را صرف استخوان های چهل ساله اسد الله -همان كه دزد همسايه كشتش- بكنيم.
اين روزها كه صحبت شهيد دانستن يا ندانستن آتش نشانها داغ است زياد به او فكر می كنم. مردي كه جانش را داد و به جايش فقط يك كلمه روی يك سنگ زبر داشت وحالا آن را هم ندارد. می خواهم بگويم مرا ببخش كه وقتي قبر كهنه و ترك خورده ات را داشتی همت نمی كردم كه آن همه راه را تا بالای سرت بيايم.
ولي نمي دانم بايد پشت يك جوان بيست و هفت ساله كه الان پانزده سال از من جوانتر هست بكوبم وبگويم دمت گرم! ولی خودمونيم خيلي اسكلی! حالا چرا اسم دزد رو داد زدی؟ اين چه كاری بود كه كردی و خودت را به فنا دادی! يا به يك پيرمرد موقر هفتاد ساله بگويم خان عمو اسدالله، خيلي كوتاهی در سر زدن به قبر شما كردم. انشالا می بخشيد. پيرمردی كه می توانست الان زنده باشد اگر آن شب تابستان سال٥٦ كه فرياد كمك كمك! را شنيد مثل بقيه، فقط پهلو به پهلو شده بود ولحاف را روی سرش كشيده بود.