تمام ھدفم قبولی با رتبه خوب در یکی از دانشگاھ ھای مطرح و معتبر بود و خب مسلما قبولی در کنکور با بیش از یک و نیم میلیون شرکت کننده، کار راحتی ھم نبود. اینطوری بود که در تمام سالھای دبیرستانم اصلا وقت نداشتم مثل دختران ھمسنم مشغول شیطنت و لاک زدن و آرایش کردن و مھمونی رفتن باشم
خلاصه بزرگترین سد زندگیم رو در اون زمان شکست دادم و بعد از یک کنکور نفسگیر در یکی از بهترین دانشگاه ھای تهران قبول شدم. حالا فکر می کردم که باید کمی به محیط اطرافم نگاه کنم. من نمیخواستم تک بعدی باشم. مطالعه، ورزش، گذراندن اوقات بیشتری با دوستان، لاک زدن به ناخن ھام و حتی رنگ کردن موھام، ھیچکدام کافی نبود. یه جای کار می لنگید!هیچ آشنایی با جنس مخالف نداشتم.
تقریبا نیمی از جمعیت کره زمین رو مردھا تشکیل می دادند و من با مردھا نا آشنا بودم. درک من از مردھا ھمون کالبد فیزیکی و ظاھری بود که می دیدم و ھیچ چیز از غرایز و احساسات مردھا نمیدونستم و این چیزی نبود که با دو تا مکالمه سطحی با پسرهای فامیل به دست بیاید.
١٨ سالم بود و ھیچ دوست پسری نداشتم، حفظ شان و ارزش ھای خانوادگی باعث می شد در کوچه و خیابان به دنبال آقای دوست پسر نباشم ولی اولین فضایی که در اختیارم بود محیط دانشگاه بود.
ولی ٢ ترم تلاش من در دانشگاه اثری نداشت! ھیچکدام از از پسرھای دانشگاه برام جذابیتی ایجاد نمی کردند، معمولا ھنوز نیامده به فکر ارشد و دکترا بودند و سخت درگیر پروژه ھای درسی، دیگه آخرش ازدواج! من ھم توی درسم مشکلی نداشتم و مسلما قصد ادامه تحصیل ھم داشتم و فکر ازدواج تو اون سن و سال ھم به نظرم درست نبود.
بلاخره اون روز رویایی رسید، تولد یکی از دوستانم بود و پسری قلب من رو لرزوند، پسری خوش قیافه با برق شیطنت در چشمھایش، رفتاری متین، خوش تیپ و امروزی …
طبق آمارھای به دست آمده، درسش تازه تموم شده بود و ساز ھم می زد. شک نداشتم این خود آقای دوست پسر بود. مرحله بعدی این بود که با حفظ غرورم، ایشون با میل و اصرار به من پیشنهاد بده … اولین کاری که کردم شرکت بیشتر در برنامه ھای دوستم بود که در یکی از ھمین برنامه ھا به من پیشنهاد داد و البته یه جورایی مطمئن بودم که می آد جلو چون نگاھی که در دیدار اول بین ما برای چند لحظه رد و بدل شد کم از نگاه عاشقانه جک ورز در فیلم تایتانیک نداشت.
درونم غوغایی بود چون احساس می کردم غیر از نقش دختر خوب و درسخوان نقش دیگری ھم دارم نقشی که با احساسات یک دختر جوان تطابق داره …
بلاخره در آستانه ١٩ سالگی با پسری دوست شدم. اینکه دوست پسرم اھل شعر و کتاب بود برای من این باور را محکم می کرد که در باره من قضاوت بد نخواهد کرد.
ظاھر من ھم با موھای رنگ کرده و لاک و شرکت در مھمونی ھا تصویری از من ساخته بود که با درون خام و بی تجربه من یک دنیا تفاوت داشت … البته تلاش من برای پنھان کردن این بی تجربگی خیلی ھم فایده نداشت چون در ھمون چند برخوردهای اول و شرکت در برنامه ھای دوستم این موضوع براش روشن شد.
برای من ولی عجیب بود که برای پسری مثل اون، این خامی و نا آگاھی من، خود دلیلی برای خوبی و پاکی من بود! از نظر من، ناآگاھی از مسائل، دلیلی بر مبرا بودن از اون موضوع نیست.
خلاصه ما اولین قرار ملاقات دو نفره را گذاشتیم، اون شب پر از استرس و ھیجان بودم، خیلی سخت خوابم برد و تا صبح خواب ھای عجیب و غریب دیدم. شاید به ھمین خاطر، صبح که از خواب بیدار شدم احساس کردم کمی تب دارم.
نگاه ھای رمانتیک، حرف زدن در مورد مسائل مختلف و دست در دست ھم راه رفتن برایم آنقدر جذاب بود که بتونم یک هفته در موردش فکر کنم. نمیدونم چی شد که ناگهان روبروم ایستاد، بهم خیره شد صورت من از گرمی نگاهش داغ شد و بعد یک بوسه نه چندان کوتاه و جسورانه از لبهام گرفت… درست مثل فیلم ھای کلاسیک و رمانتیک عاشقانه بود. اینکه اون لحظه چقدر شوکه شدم و احساس شرم کردم بیشتر از ھر حس دیگه ای تو یادم مونده، اما بی پروا بودنش یه جورایی ضربان قلبم رو تندتر می کرد.
با اینکه می دونستم خجالت ھای دخترونه من و بی تجربگیم باعث شده بود ھیچ مدیریتی در اون لحظه نداشته باشم و این بوسه برای قرار اول خیلی زود بود ولی خیلی ناگهانی پیش اومد. اون شب ھم خوابم نبرد، اون صحنه مدام جلوی چشمام بود و تحلیل ھایی که گاھی مثبت و گاھی منفی، در ذھن خودم می کردم. فردای آن روز خیلی زود بھم زنگ نزد و من نمیدونم چرا آنقدر منتظر بودم. حوالی عصر بود که بلاخره تلفنم زنگ خورد وقتی گوشی را برداشتم صداش مثل ھمیشه نبود، غم و شرم به وضوح در صدایش حس می شد.
منو ببخش، من اشتباه بزرگی کردم. دختر پاکی مثل تو را بوسیدم و خدا من رو تنبیه کرد … باورت میشه؟ تمام شب از تب لرزیدم. حالم خیلی بد بود.!
واى خداى من تب من رو گرفته… آنقدر اون بوسه ناگھانی بود که من به تنها چیزى كه فكر نكردم حتمال مریض بودنم بود. آنقدر تعجب کرده بودم که نمیتونستم حرفی بزنم. چی می گفت؟ گناه؟ تنبیه خداوند؟ مگه دختر پاک را نباید بوسید؟ مگه بوسیدن گناه کبیره است؟ پس اگر من از بوسیدن راضى باشم وحتى تو رابطه ام بیش از این بخواھم دیگه ارزش و احترامى ندارم؟!
دلم می خواست میتونستم اون لحظه بهش این حرفھا را بزنم و بگم عزیزم کسی که تو نباید ببوسی دختری است که تب داره و این ربطی به پاکی و ناپاکی نداره …
و حالا این برداشت اون روی من اثر گذاشته بود، انگار یکدفعه بزرگ تر شدم، داشتم جامعه را می شناختم، پسری با اون شکل و ظاھر چه جوری می تونست اینطوری فکر کنه؟
حالا می فهمیدم الگوی دختر خوب فقط محدود به مادر من نبود. مهار کردن شدید احساسات و نیازھای انسانی در جامعه ما به معنای خوب بودن بود و این خیلی بیشتر از آنچه فکر می کردم در قلب جامعه ما وجود داشت.
بعد از این خیلى بیشتر متوجه این اتصال سنت ھا و مذهب در بین ھم نسلانم بودم. به این باور می رسیدم ھر تفکری داشته باشم باید براى مقبول بودن، این به اصطلاح قدیسه بودن را از هم نپاشم. داشتم می فهمیدم که الگوهایی فکری یک جامعه یک شبه تغییر نخواهد کرد و جراتی ھم برای انگشت نما شدن نداشتم.
منبع تصویر