باز باران با ترانه …

امروز در صف تاکسی تگرگ می بارید، سرم خیس بود و تنم …  صف، طولانی بود و ترافیک وصف نشدنی. من بودم و مرد و زنی، هر سه تا از صف خارج نمی شدیم، از نرده ها نمی گذشتیم و سمت ماشینی که از عمد کمی آنطرفتر پارک می کرد نمی رفتیم. خیلی ها بودند که بعد ما رسیده بودند و زودتر از ما رفته بودند.

boy-and-girl-holding-umbrella-in-rain-t2

شالم چسبیده بود به کف کله ام. کیف برزنتی ام نمور شده بود و من به بیماری فکر می کردم که مبادا بیاید سراغم. کسری از ثانیه مرد گفته بود بفرمائید زیر چتر. دخترک رفته بود زیر چتر او، من پشت آنها ایستاده بودم. دخترک به مرد گفت: خودتان خیس نشوید؟

مرد گفت: جا برای دو نفر هست. یک نفر هم خیس نشود یک نفر است.

هر دو زیر چتر ایستادند و کمتر از من خیس شدند تا اینکه ماشین آمد و هر سه سوار شدیم. من اما به چترهای باز فکر کردم که برای خیلی ها جا دارد و می تواند کسانی را نجات بدهند اما نمی دهند.

امشب مهربانی نمرده بود، به راننده گفتم: آقا هزار و سیصد ندارم، دویست تومن دارم.

گفت: خانم صد تومن نه من را پولدار می کند نه شما را…

مدت ها بود هزار و پانصد پرداخت کرده بودم و دویستی ای برنگشته بود!

از ماشین که پیاده شدم نمور و خیس و در آستانه ی بیماری بودم اما سرم را به سمت آسمان سیاه و بلند بردم و به عشق فکر کردم که می تواند در زیر باران های تند، در ترافیک، در ساعت های خستگی جاری باشد … بدون هیچ هزینه ی گزافی.

وبلاگ خرمالوی سیاه

منبع تصویر

http://ilovehdwallpapers.com/boy-and-girl-holding-umbrella-in-rain-wallpapers.html

 

 

More from آلما توکل
افتخار می کنم که یک زابلی هستم
یکبار که رفته بودم زاهدان‌، دختری مرا کنار کشید و گفت: «هروقت...
Read More