بیست و شش ساله بودم و منتظر تاکسی های ونک. تاکسی های که معمولا در آن جاده سربالایی پشت هم قطار می شدند، اما آن روز پیدای شان نبود. من و دو پسر جوان دیگر، ده دقیقه ای بود که ایستاده بودیم و به هر ماشینی که حدس می زدیم مسافرکش است می گفتیم «ونک». دختر جوانی که حدوداً بیست و یکی دو ساله بود، با پراید و سرعت کم در حال عبور بود. پسرها با صدای بلند گفتند ونک و یکی شان یک قدم به سمت پراید پرید. دختر جوان ناگهان ترمز کرد و همانجا ماشینش خاموش شد.
امان از این پدال کلاچ که هنوز در اغلب ماشین های ایران جا خوش کرده اند. در هر شروع به حرکت و یا ایستادن، این پدال پراسترس کلاچ اگر درست گرفته نمی شد هم صفحه کلاچ ماشین صدمه می دید و هم آبروی راننده می رفت.
دختر جوان دستپاچه شده بود و تلاش می کرد شروع به حرکت کند و در آن سربالایی تند، برای راننده تازه کار آسان نبود و ماشینش کمی عقب رفت. ماشین ها، پشتش قطار شدند و دست شان را روی بوق گذاشتند. دو مرد جوان کناری شروع به خندیدن کردند و البته متلک های رایج تکراری با صدای بلند از هر طرف شنیده می شد …
خانم کی بهت گواهینامه داده … ببین با گاز آشپزخونه فرق داره ها، کلاچم می خواد … نصف ترافیک تهران تقصیر این دختراس … بابا جونشون یه ماشین می خره می اندازه زیر پای اینا … استعداد می خواد…
دختر بیچاره به گریه افتاده بود. خونم به جوش آمده بود. یک سالی بود نه با پول «بابا جونم»، بلکه با دسترنج خودم ماشین خریده بودم. با قرقی کوچکم تمام جاده های کوهستانی اطراف تهران را رانده بودم برای آنکه ثابت کنم می توانم!
رفتم به سمت دختر و گفتم می خواید برید کنار من ماشینو جابجا کنم. به سرعت خودش را به سمت صندلی شاگرد پرت کرد و من تلاش کردم پایم را روی پدال ترمز بگذارم، ترمز دستی به تنهایی در آن سربالایی تند، برای نگه داشتن ماشین کافی نبود. ماشین را روشن کردم و بالای سربالایی ایستادم. بوق ها ساکت شد. ماشین های قطار شده عبور کردند.
رو به دختر گفتم: محل شون نذار. ماشین همه می تونه توی سر بالایی خاموش بشه. تازه گواهینامه گرفتید؟ بله… اما اون پسره فکر کردم می خواد بپره جلوی ماشین. ترمز که کردم خاموش شد. دیگه ماشین بابامو سوار نمیشم. دیدی چطور جاده رو ریختم به هم. خیلی بد شد. داد همه در اومده بود.
گفتم اتفاقا تا می تونی بیشتر سوار شو. منم بلد نبودم. همه اولش بلد نیستن. تمرین کردم یاد گرفتم. تازه یه بارم کوبیدم به یه ستون… بعد خداحافظی کردم. پیاده شدم و به سمت پایین سراشیبی راه افتادم. می خواستم به سرعت خودم را به دو پسر برسانم و اگر می شد بگویم که کارشان زیاد جوانمردانه نبود.
خاطره دختر بینوا هیچوقت از ذهنم پاک نشد و بارها به او فکر کردم. کنجکاو بودم که بدانم آیا رانندگی را برای همیشه ترک کرد یا همچنان رانندگی می کند. آیا راننده ماهری شده یا جامعه او را تبدیل به یک راننده ترسوی بی دست و پا کرده است.
سال ها بعد از آن درست بالای سراشیبی ونک، من هم راننده ماشینی بودم که تمام ماشین ها برایش بوق می زدند و سرشان را البته از پنجره بیرون آورده بودند و متلک هایشان را نثارش می کردند. ، بنزین ماشین تمام شده بود و ماشین خاموش … و دختر کوچولوی دوساله ام با صدای ناهنجار بوق ها به گریه افتاده بود. بیشتر مردان راننده داشتند در باره گاز آشپزخانه و پدال چرخ خیاطی و دیگر کالاهای خانه، تئوری صادر می کردند یا زیر لب غرولند می کردند.
در این مواقع وقتی راننده، خانم باشد، هیچکس ذهنش به سمت باک خالی بنزین نمی رود و تمام شان عدم مهارت رانندگی را عامل خاموشی ماشین می دانند. دیگر سن ترسیدن هایم گذشته بود. سن ثابت کردن هایم هم تمام شده بود و به همه بی احترامی ها و خشونت های کلامی هم عادت کرده بودم. من یاد گرفته بودم که کاکتوس باشم و گل گلخانه بودن را سال ها بود ترک کرده بودم.
تنها نگران دختر کوچولوی گریانم بودم و اینکه آنجا جای مناسبی برای پیاده شدن نبود. آنقدر نشستم و متلک شنیدم تا مرد محترم و مؤدبی پیاده شد و پرسید: خانم ماشین تون خراب شده؟ می تونم کمک کنم؟ گفتم نه بنزینم تموم شده، فقط اگه یه کوچولو هلش بدید ماشین رو وقتی توی سرازیری افتاد می کشم گوشه تر و زنگ می زنم به همسرم بیاد. ماشین را هل داد و من تلاش کردم با آخرین چرخش چرخ های ماشین، خودم را به منتهی الیه گوشه خیابان برسانم.
به دختر جوان بیست و دو ساله ای فکر می کردم که سال ها قبل، وقتی قدرت رانندگی اش هنوز جوانه کوچکی بود، درست در همین شیب، چطور با خشونت های جامعه لگدمال شد. فکر می کردم به تمام زنانی که خشونت ها را باور کردند و رانندگی را کنار گذاشتند یا از آن بدتر برای آنکه خودشان را ثابت کنند به دره های جاده ها سقوط کردند.