من و مافیا و برادران هفت چشمه

همیشه دوست داشتم یکی از اعضای مافیا باشم . منظورم از مافیا دقیقاً همان اصطلاح رایج ایتالیایی اش است با همان لباس های تیرۀ راه راه و جلیقه های شیک و حرف زدن های جویده جویده و حرکات کوتاه انگشتان دست و مزه پراندن های از روی اعتماد به نفس و تنگ کردن گوشه های چشم و سیگاری که از قوطی مخصوص عتیقه خارج میشود و البته افرادی که هر لحظه حاضر به جانفشانی برای تو باشند.

13151851_10208493085977139_9071216302917309993_n

اگر فکر میکنید که تحت تاثیر فیلم های گانگستری قرار گرفته ام و این حرف ها را میزنم باید بگویم که با عرض تاسف من حتی پدرخواندۀ یک را هم درست ندیده ام و اواسطش خوابم برد. ولی امروز وقتی سوار تاکسی شدم و عقب نشستم و با حالتی مرموز به راننده گفتم : برویم … احساس کردم که سالهاست گانگستر هستم.

نمیدانم چرا راننده یکهو فندکش را روشن کرد و سیگار برگی گوشۀ لبش گذاشت و با صدایی گرفته پرسید : کجا ؟ راستش من تحمل ادم های فضول را ندارم . گفتم : این دیگر به خودم مربوط است و تفنگم را جوری که از آینۀ جلوی ماشین پیدا باشد روی زانویم جابجا کردم.

راننده سرش را به معنی فهمیدم تکان داد و راه افتادیم. دستۀ کیفم را که پر از الماس های تراش نخوردۀ آفریقایی بود در دستم فشرم ، گره کرواتم را شل کردم و به بیرون زل زدم. یک لیموزین سیاه را دیدم که که گرچه برچسب سیدخندان – ونک را روی شیشۀ جلو چسبانده بود که مرا گمراه کند ولی شک نداشتم که از آدم های برادران هفت چشمه است.

شش برادر که دو تای آنها هر کدام نفری دو چشم داشتند و سه تای آنها نفری یک چشم و آخری اصلاً چشم نداشت و در مجموع این برادران هفت چشمه بودند و حالا لابد دنبال الماس ها بودند و میخواستند مرا سوراخ سوراخ کنند. به راننده گفتم حواسش باشد … او هم با مهارتی باور نکردنی به لاین بغل رفت و با سبقت از چند ماشین خودش را به بزرگراه جلال آل احمد رساند و به سمت پایین پیچید و چون امروز زوج بود و پلاک برادران هفت چشمه فرد بود توانستیم از دستشان فرار کنیم.

تلفن مخصوصم را که با سه ماهوارۀ جاسوسی همزمان در ارتباط بود روشن کردم و با معشوقه ام تماس گرفتم. مشترک مورد نظر در دسترس نبود. شاید هقت چشم ها او را گروگان گرفته باشند. شاید هم با یکی از برادران دوست شده باشد. آنکه روی بدنش تصویر یک چشم را خالکوبی کرده است.نمیدانم .مهم نیست … باران آرام آرام شروع به باریدن کرد … راننده شیشۀ پنجره را پایین کشید تا قطرات باران به صورتمان بخورد و از خروجی بعدی به سمت ساحل پیچید …آنجایی که میتوانستم تمام تیرهای تفنگنم را رو به آسمان شلیک کنم …

 

پژواک کاویانی در فیسبوک

کتاب « دفتر شعر و فرموشی»

More from پژواک کاویانی
فلسفی‌بافی در قرنطینه
داستان این است که در زمانِ پدربزرگان و اجدادِ ما، زمان به...
Read More