برادر دوستم از شیراز آمده بود. در مهمانی که برپا کرده بودم او هم دعوت شده بود. از بقیه مهمانان کمی مسن تر بود. صدای خیلی گرم و تاثیرگذاری هم داشت. زیاد حرف نمی زد و استاد یکی از رشته های فنی یا شاید ریاضی دانشگاه شیراز بود.
داشت از مشکل درس دادن به دانشجوهایش می گفت و اینکه باید مدام لحن صدایش را عوض می کرد که مبادا آنها خواب شان ببرد و خیلی صریح و جذاب موضوع را به هیپنوتیزم کشاند. بعد توضیح داد به مرور یاد گرفته است بتواند دیگران را هیپنوتیزم کند. بعد بلافاصله با همان صدای بم و قابل اعتمادش گفت که برای هیپنوتیزم شدن داوطلب می طلبد.
من که اصلا کوچکترین اعتقادی به این قضیه نداشتم خیلی سریع و هیجانزده اعلام آمادگی کردم در حالی که پیش خودم فکر می کردم امشب برای وی و جمع ثابت می کنم چیزی به نام هیپنوتیزم وجود خارجی ندارد و …
او از من خواست که کنار پله های که به طبقه دوم خانه می رفت بایستم. هر دوی مان رو به جمع بودیم. از گردنش یک گلوبند در آورد و خیلی آرام و مهربان خواست که مسیر حرکت گلوبندش را با دقت نگاه کنم.
مشغول کلنجار رفتن با خودم بودم که ایا بعد از مدتی مقاومت، ادای هیپنوتیزم شدن را در بیاورم و بعد نشان دهم که تاثیری روی من نمی تواند ایجاد کند یا … ولی هنوز تصمیم قطعی نگرفته بودم که آقای هیپنوتیزم با یک بشکن ساده انگار مرا از خواب پراند.
صدای همهمه و خنده جمع زیاد شده بود و نگاه شان نیز به من کنجکاوانه تر شده بود. از یکی شان پرسیدم چی شده؟ ما که هنوز شروع نکردیم؟ و با این سئوال، هجوم خنده و نظرات شان بیشتر شد.
صحبت های پراکنده که می شنیدم حکایت از آن داشت که به مدت حدود 5 دقیقه کاملا از خود بیخود شده بودم و دستوراتی که به من داده می شد را اجرا می کردم. من گویا در حالتی بین خواب و بیداری، دوربینی در دستم داشتم و مشغول فیلمبرداری از حیوانات یک باغ وحش بودم.
من هیچ چیزی به خاطرم نمی آمد و بیشتر از همه این احساس را داشتم که شاید یک کلک هماهنگ شده توسط مهمانان نصیبم شده است. اما واقعا برای دقایقی هیپنوتیزم شده بودم. این تجربه را نقل کردم تا بهانه ای باشد برای بررسی وضعیت و موقعیتی که هیپنوتیزم از قدیم تاکنون برخوردار بوده است.
image source
https://s.yimg.com