کلاغ حلقه به پا – ۲

2222

کلاغ و کارتن را همان‌طور گذاشتم و در حیاط را باز کردم و بیرون رفتم.
هیچ کدام از بچه‌ها توی کوچه نبودند.تا سر کوچه رفتم و از خیابان هاشم‌آباد هم گذشتم و قدم‌زنان رسیدم به خیابان خاوران. یکی از بچه‌محل‌ها را دیدم که می‌خواست به سینما پیوند برود و فیلم ببیند. ازم خواست همراهش بروم.

گفتم: «حوصله ندارم رضا. خودت برو.»
صدای زینب خانم توی مغزم می‌پیچید. نمی‌دانم از کجا می‌دانست که من دوست دارم به لیلا نگاه کنم. چطور فهمیده بود؟!
هر چه رضا اصرار کرد که فیلمش جنگی است و حال می‌دهد و بیا، قبول نکردم.
گفت: «بعدش هم می‌رویم معجون می‌خوریم به حساب من»

بالاتر از میدان خراسان، نزدیک ایستگاه اتوبوس‌های میدان امام حسین،‌ مغازه‌ای بود که معجون و شیرموز و… می‌فروخت و بچه‌ها هر وقت پول دست‌شان می‌آمد سری به آن‌جا می‌زدند. می‌گفتند معجون باعث می‌شود چنین و چنان بشوی و… من که هیچ وقت باور نکردم معجون این قدر تاثیر داشته باشد.

گفتم: «باور کن حسش نیست رضا. خودت برو.»
قبل از این که برود، پرسیدم: «تو تا حالا با چشم ناپاک به کسی نگاه کرده‌‌ای؟»
گفت: «منظورت چیه؟»
برایش توضیح دادم. گفت: «کسی که خودش ناموس داشته باشه از این کارها نمی‌کنه.»
من درباره‌ی رضا چیزهایی از بهرام شنیده بودم. می‌گفت رضا شماره‌ی خیلی‌ها را دارد و مزاحم تلفنی است. می‌گفت رضا به خانه‌ی مردم زنگ می‌زند و حرف‌های عاشقانه می‌زند و گاهی هم فوت می‌کند.
پرسیدم: «شما تلفن دارید؟»
گفت: «آره. که چی؟»
گفتم: «هیچی.»

نگفتم بهرام درباره‌اش چه چیزهایی می‌گوید. ترسیدم شر بشود. هم رضا و هم بهرام گنده‌تر از من بودند. مخصوصا بهرام که انگار دبیرستانی بود. خیلی درشت بود و قدش هم بلند بود.
پرسیدم: «تو می‌دانی چرا زیر چشم‌های بابای بهرام کبود است؟ من امروز دیدمش.»

رضا چیزهایی تعریف کرد که نفهمیدم راست بود یا دروغ. طبق گفته‌ی رضا یکی از لات‌ها حاج داوود را زده بود. قضیه از این قرار بود که حاج داوود داشت برای ناهار از تراشکاری برمی‌گشت که می‌بیند یکی با موتورسیکلت دور و ور دبیرستان دخترانه می‌پلکد. نمی‌دانم خواسته بود ادای ریش سفیدهای محل را درآورد یا به هر دلیل دیگر،‌رفته بود زده بود زیر گوشش و گفته بود ارسطو شاکی است و می‌گوید این نرّه غول جلوی مدرسه دخترانه چه غلطی می‌کند؟ طرف هم تا می‌توانست این بیچاره را زده بود. مردم به زور از زیر دستش درش آورده بودند.
یعنی دلیل ناراحتی بهرام این بود؟ آن روز بهرام خیلی پکر بود. توی خودش بود و در کلاس با کسی حرفی نمی‌زد. من فکر می‌کردم چون چندتا دوست دبیرستانی پیدا کرده است، خودش را می‌گیرد.

رضا رفت. کمی قدم زدم و برای خودم آوازخواندم. حرف‌های زینب خانم از ذهنم بیرون نمی‌رفت؛ خیلی چشم‌پاکی به خدا! من هیچ وقت از تو بی ادبی ندیده‌م! برایش نامه بنویس…!

چندتا از بچه‌های هشت متری مولا را از دور دیدم که داشتند سیگار می‌کشیدند. اگر جلوتر می‌رفتم حتما متلک می‌گفتند. برگشتم.
در راه خیلی با خودم فکر کردم پرسش‌های ناخوشایندی برایم مطرح شد:اگر به مادرم بگوید چه خاکی بر سرم بریزم؟ اگر مادرم بفهمد چه؟ یعنی می‌خواست با آن حرف‌هایش تهدیدم کند یا…! یعنی اگر نتوانم مامان را راضی کنم که چند ماه وقت بدهد، زینب بهش می‌گوید که من توی کوچه با چشم ناپاک به لیلا نگاه کرده‌ام؟

به کوچه که برگشتم دیدم چند تا از بچه‌ها جمع شده‌اند. بهرام هم بود. کنارشان ایستادم و چاق سلامتی کردم. نه حوصله‌ی بازی داشتم و نه می‌توانستم به خانه برگردم. بهرام هم ایستاده بود و کارد می‌زدی خونش درنمی‌آمد. خواستم ازش بپرسم چرا ناراحت است ولی ترسیدم بد و بیراه بگوید. یک ماهی می‌شد که با دبیرستانی‌ها دمخور شده بود و از همان روز بددهن هم شده بود. راحت فحش می‌داد و تهدید می‌کرد.

یک بار ازش پرسیدم: «این فحش‌ها را از دوست‌های خلافکارت یاد گرفته‌ای؟»
جواب داد: «ناراحتی که تحویلت نمی‌گیرند؟ برو. برو رد کارِت بچه.»
این قدر اخلاقش تغییر کرده بود که دبیر ادبیات هم دیگر تحویلش نمی‌گرفت. ادبیات بهرام توی کلاس هفتم خیلی خوب بود. کلی شعر حفظ کرده بود.

بچه‌ها خواستند بمانم و فوتبال بزنیم. گفتم: « ناهار نخورده‌ام، ناهار بخورم برمی‌گردم.»
به بهرام نگاه کردم و دیدم او هم دارد نگاهم می‌کند. دستی تکان دادم و به سمت خانه رفتم. به آهستگی در حیاط را باز کردم. کلاغ تکان نخورده بود. کارتنش را گذاشتم جایی که سایه بود. رفتم و ناهارم را از یخچال درآوردم و سرد سردی خوردم. زینب خانم آمد پایین و رفت دستشویی. از فرصت استفاده کردم و سریع رفتم بیرون و در را بستم.

می‌ترسیدم پنجره‌ی خانه‌ی حاج داوود را نگاه کنم. می‌ترسیدم کسی ببیند و فکر کند چشمانم ناپاک است و برود همه جا جار بزند. نفهمیدم چطور بازی کردم که داد هم‌تیمی‌هام درآمد و یار عوض کردند. من هم کنار تیر چراغ برق نشستم و بازی‌شان را نگاه کردم. بهرام رفته بود.

به تیر برق تکیه دادم و رفتم به روزهای پیشین، به روزهایی که وقتی می‌شوتیدیم و توپ به در و دیوار می‌خورد، لیلا گاهی دزدکی و گاهی آشکارا سرش را از پنجره بیرون می‌آورد. پرده را کنار می‌زد و با چشم‌های زغالی به کوچه نگاه می‌کرد. نمی‌دانم چرا دست و پایم را گم می‌کردم و دروازه‌ام باز می‌شد. بهرام لامی با شتاب به حیاط می‌رفت و از پله‌ها بالا می‌رفت. می‌دیدم که لیلا ناگهان به عقب کشیده می‌شد و دستانش به پشت سر می‌رفت تا کمک موهایش باشد که بیشتر کش نیاید، و می‌رفت و می‌رفت و پرده فرو می‌افتاد.
بهرام به کوچه برمی‌گشت تا بازی از سر گرفته شود.
– چکارش داری بهرام؟ بذار نیگا کنه خب!
– به تو چه ربطی داره؟! فضولی یا گه‌خور؟
– زورت به دختر می‌رسه!
– بمیر بابا!
– ولم کن! من فقط می‌گم نزنش. همین!
– راست می‌گی برو خواهرت رو بیار نگامون کنه!
– من که خواهر ندارم.
– مامان که داری، برو مامانت رو بیار بذارلب پنجره نگامون کنه.

همان روز رفتم به مادرم گفتم چرا نمی‌رویم به خانه‌ی حاج داوود سر بزنیم؟ مگر همسایه نیستیم؟ وقتی توی کوچه بازی می‌کنیم و همسایه‌ها داد و بیداد می‌کنند، می‌گویی اینجا بازی نکنید و گناه است و همسایه گردن همسایه حق دارد، خب حاج داوود و زنش هم گردن ما حق دارند. همسایه‌اند.
گفت: «وا! خانه‌شان سنگین است. همین مانده با جن‌زده‌ها رفت و آمد کنیم. تو هم غلط می‌کنی با پدرت اگر پایت را در خانه‌ی اینها بگذاری. قلمت را خرد می‌کنم.»
گفتم: «همسایه‌ی جن‌زده هم حق دارد.»
مامان جوابم را نداد. مانده بودم چطور راضیش کنم. گفتم لااقل بیا بازی ما را تماشا کن. بیا توی پنجره و بازی را ببین.
گفت: «وااا!»

نمی‌دانستم چرا دوست دارم پرده کنار برود و لیلا نگاه کند. تمام تابستان به کوچه رفتیم و بازی کردیم. گاهی سه تیم می‌شدیم و گاهی چهار تیم و گاهی بیشتر. وقتی بازی گرم می‌شد،‌ پرده‌ی اتاق بالایی خانه‌ی حاج داوود آرام آرام کنار می‌رفت. اگر در آن لحظه توی زمین بودم، وانمود می‌کردم که آسیب دیده‌ام، جایم را به دیگری می‌دادم و بیرون می‌آمدم. اگر هم تیم‌های دیگر نمی‌پذیرفتند که یارشان جای من را بگیرد، می‌ایستادم و شل و ول می‌شدم. یک جوری می‌شدم.

آن روزها برای توصیفش کلمه نداشتم. حالا که چند دهه گذشته است تا اندازه‌ای می‌دانم چطور می‌شدم؛ انگار قفسه‌ی سینه‌ام تخم مرغی بود که جوجه‌ای داشت پوسته‌اش را می‌شکافت. چیزی زیر دنده‌هایم خودش را به در و دیوار می‌زد و می‌خواست بگریزد. لیلا که رخ می‌نمود، خونم دیوانه می‌شد و مانند اسبی سرکش که توی هزارتو گیر کرده باشد با فشار از مجرای رگ‌ها می‌رفت و می‌آمد و توسنی می‌کرد و آخرش به شقیقه‌هایم می‌رسید و جفتک می‌زد. سرخ می‌شدم و دست‌هایم عرق می‌کرد و به سرزمین‌های دور فکر می‌کردم. به بزرگی جهان.

کنار تیر برق ایستاده بودم و لانه‌ی مورچه‌ها را نگاه می‌کردم که مینی‌بوس کارخانه سر کوچه ایستاد و زن‌ها پیاده شدند. مادرم هم پیاده شد. آمد و ساکش را به دستم داد. خسته بود. پرسید:«ناهار خورده‌ای؟»
سرم را به علامت تایید تکان دادم.

مامان هر روز صبح با مینی‌بوس به پاکدشت می‌رفت و توی کارخانه‌ی رب‌گوجه، گوجه پاک می‌کرد. من از دوقلوهای زینب کوچک‌تر بودم، شاید هم هم‌سن اینها بودم،که بابا و محسن و نرگس سر همین خیابان خاوران رفتند زیر اتوبوسی که ترمز بریده بود. من چیزی از صحنه‌ی تصادف یادم نمی‌آید اما مامان می‌گوید سیزده‌بدر بود و من کنارش بودم و او داشت سفره را جمع می‌کرد که بابا نرگس را بغل می‌کند و دست محسن را می‌گیرد و از خیابان رد می‌شوند و ناگهان صدایی می‌آید و… من تصویر مه‌آلودی از بابا در ذهن دارم، اما نمی‌دانم دقیقا چه شکلی بود. از برادر و خواهرم چیزی در خاطر ندارم. فقط می‌دانم محسن سه سال از من بزرگتر بود و نرگس دو سال کوچک‌تر. یادم می‌آید که چند روز خانه‌مان شلوغ بود و زن‌هایی بودند که گریه می‌کردند. همین.

ساک را توی اتاق گذاشتم و پرسیدم: «چرا گوجه شکسته نیاوردی؟»
مامان گفت: «از کی تا حالا گوجه شکسته دوست داری؟ تو که گوجه‌ی سالم هم نمی‌خوری!»
توضیح دادم که برای کلاغ می‌خواهم نه خودم. مامان کلاغ را دید و کلی درباره‌ی شومی‌اش حرف زد. گفت باید تا فردا ببری گم و گورش کنی.

– چرا می‌خواهی زینب خانم را بیرون کنی؟ مگر کرایه نمی‌دهد؟
هنوز حرفم تمام نشده بود که مثل اسفندِ روی آتش بالا و پایین رفت و هر چه از دهنش درآمد گفت. فریاد زد: «این غلط‌ها به تو نیامده! برو سراغ درس و مشقت…یک عمر عموی گردن‌کلفتش برای بالا تعیین تکلیف کرد و حالا نوبت این است!»
برای آن که موضوع بحث را عوض کنم پرسیدم: «اصلا چرا می‌روی سر کار؟ مگر از گرسنگی مرده‌ایم؟ چرا مادر بهرام لامی نمی‌رود سر کار؟ سر هر ماه هم کلی اجاره می‌دهند.»

مامان گفت پول اجاره‌ی خانه کفاف زندگی‌مان را نمی‌دهد. من هم توضیح دادم که علاوه بر اجاره، دیه بابا هم هست. هنوز حرفم تمام نشده بود که دوباره جیغ و داد راه انداخت. گفت:«این‌ها را این زنک یادت داده. تو را چه به این غلط‌ها! کار همین بی‌شرف است.»
خواست برود بالا و با زینب خانم دعوا کند. جلوی در ایستادم و گفتم: «این چرا باید این حرف‌ها را بزند؟ خب همه می‌دانند دادگاه دیه را قسطی کرده و هر ماه می‌گیریم. قرار نیست این چیزی بگوید!»

من بعدها شنیدم عمو دلش به حال راننده سوخت و دیه‌ی نرگس را بخشید اما دیه‌ی محسن و بابا را قسطی کرد و هر ماه می‌گرفتیم. مامان کمی آرام شد و گفت اگر نرود سر کار دیوانه می‌شود. دیگر از زینب خانم حرف نزدم.
گفتم:«من خوشم نمی‌آید مادرم برود سر کار. اگر می‌روی زودتر از مینی‌بوس پیاده شو و خودت از سر هاشم‌آباد پیاده بیا. نمی‌خواهم سرویس کارخانه تا دم کوچه بیاید و همه‌ی بچه‌ها ببینند.»
مامان جواب نداد.

ادامه دارد

بخش اول  بخش دوم  بخش سوم  بخش چهارم  بخش پنجم بخش ششم  بخش هفتم  بخش هشتم بخش نهم بخش آخر

کتاب قصه « کلاغ حلقه به پا» در انتشارات آمازون

51ipiu-2pl-_sx318_bo1204203200_

More from عباس سلیمی آنگیل
آقا حبیب واقعا مرد بود
یک شب که حبیب آقا خسته و بی‌حال از سر کار برمی‌گردد،...
Read More