همه جا را خون میگیرد و تمام آدمهای دنیا تبدیل میشوند به قصابهایی بیصورت با داس و تبر و چاقو و قمه. همهشان به جای قلب در سینه یک سوراخ بزرگ دارند که آن طرفش پیداست. از وقتی که مادربزرگت با قساوت و نادانی و هزاران هزار صفت دیگری که در دلت برایش داری، مادرت را به قتل رسانده، صدای زنگ تلفن یا خانه تپش قلبت را بالا میبرد. روزی که خبر را به تو دادند، بعد از هفتاد و شش ساعت خوابیده بودی.
در آن هفتاد و شش ساعت برای کنکور ارشد، کتابها را مرور میکردی و دلهره داشتی. بالاخره وقتی امتحان تمام شد و به خانه رسیدی، با کفش و لباس و چشمهای نیمه باز افتادی روی تختت و دیگر هیچ از زندگی نفهمیدی. هنوز که هنوز است مردهای. اما عروسکی هستی که با کاه و چسب و آهک و خمیر و یک فوت پدر ژپتویی سرپایت کردهاند. هزار بار از خودت پرسیدهای مگر میشود از بیخوابی بیهوش بشوی و با تلفن خبر قتل مادرت بیدارت کنند؟ خبر قتل مادرت و قاتل شدن مادربزرگت! هنوز خودت را قربانی میدانی. آنچنان دردش در وجودت خزیده که با به خاطر آوردنِ نبودِ مادرت، رگ و پیات را گویی میکشند تا همه را از تنت در بیاورند. به حدی که از درد فریاد میکشی. به همین دلیل است که مغزت را توی دستت گرفتهای و هرجا دلت بکشد میبریش…
فربد سراسیمه وارد اتاقت میشود:- بیا بابا مقصر خودتی. تو آشپزخونه جا گذاشتیش… عجب گیری کردیما…
گوشی را میگیری و پرت میکنی سمت در. هنوز زنگ میزند. فربد غرغرکنان آن را بر میدارد:- خاموش کن این گه رو وقتی میخوای کپه لالاتو بذاری استاد… بله؟ بفرمایید؟… من شاهو نیستم امرتون؟… نیستش الان. بگم کی زنگ زد؟ رحمان. چشم. قربانت. خدافظ.
مینشیند و گوشیات را به سمتت میگیرد:- رحمان دیگه چه خریه؟- چه میدونم بابا.…
سرت را در دست میگیری و به دیوار تکیه میدهی. فربد آرنجش را به زانوهای تو تکیه میدهد و به صورتت زل میزند. در اخلاقت مانده است. از نظر او تو در خوبی و بدی لنگه نداری. یا این طرفی هستی یا آن طرفی. آرام میگوید:- آب میخوای؟
چشمهایت را باز نمیکنی و با سر میگویی نه. زیر لبی به حرف زدن ادامه میدهد:- داد زدنهات خدایی خیلی عجیبه شاهو. انگار دارند تخمهاتو میکشن!
پلکهایت را کمی باز میکنی، ببینی شوخی کرده یا جدی است. وقتی صورت احمق اما جدیاش را میبینی، نمیتوانی جلوی خندهات را بگیری. کمی جا میخورد و خودش هم میخندد:- خدایی جدی میگم. یعنی اگر زن بودی میگفتم درد زایمان. حالا که تخم داری…- پاشو دو تا ویسکی بریز بندازیم بالا حالشو ببریم.
گل از گلش میشکفد و میگوید «ای به چشم…» و میرود. به ذهنت فشار میآوری که رحمان را بهخاطر بیاوری. چند بار که اسمش را تکرار میکنی یادت میآید:- آآآهههان. پسره رحمان! عجب خلیه بابا. اون روز دم گاری مش قنبر دیدمش و گفت که حقوق قضایی میخونه و خواهرش فلسفه و از این چیزا. فوری هم تلفن رد و بدل کرد. تازه آمده تهران.
همانطور که توضیح دادهای، به آشپزخانه آمدهای. صندلی را کنار پیشخوان میکشی و مینشینی و منتظر میمانی. فربد ویسکی روی یخها میریزد و گیلاس را به دستت میدهد:- سلامتی.
هنوز در این خانهی یک خوابهی مستقل آرام نگرفتهای. اول از رفیع خواستی همراهیات کند و بعد او فربد را آورد. خودت هم نمیدانی چرا دو همخانه داری در حالیکه تنهایی را ترجیح میدهی. تازگیها به این نتیجه رسیدهای که اگر تنهایی برایت بهتر بود که همخانه نمیگرفتی؛ با دو تا آدم کاملن متفاوت!
خیلی تلاش کردی که با شرمینه زندگی کنی. نتوانستی. احساس میکردی به همراه و خانواده نیاز دارد. درک کردن و زندگی با یک دختر غمگین و تنهای هژده ساله برای تو سختتر از پذیرفتن مرگ مادرت بود. خودش که از پانزده سالگی میگفت بزرگ شده است، و فکرش را که میکنی، یادت میآید که پر بیراه هم نمیگفت و از بقیهی پانزده شانزده سالههای دور و برش انگار عقلرستر بود، اما هنوز خیلی بچه است. فقط مادرت حریفش بود و بس.
وقتی یک سال بعد از مرگ مادر نتوانستی اورا بفهمی و تحمل کنی، بیآنکه حرف بزنی شادی به کمکت آمد. او و شوهرش از نظر تو میتوانستند نقش پدر و مادر را برای او بازی کنند اگرچه خودشان جوان هستند. حالا اگر آنها بچهدار شوند چه؟ باز هم میتوانند توجهی را که شرمینه نیاز دارد، به او بدهند؟ یک لحظه به یاد خانهی پدری میافتی و باز هم روزی که تلفن زنگ زد و تو را با خبر قتل مادرت بیدار کرد. شاهصنم هرگز دلیلی برای قتلش نداشت. فقط در تمام مدت بازجوییها و در دادگاه گفت «زخم زبانهایش دیوانهام کرده بود.» آهی شبیه به فریاد میکشی و فربد از جا میپرد:
– روااانی هستی بابا تو رسمن. یکی دیگه بریزم؟
– بریز داداش! بریز بزنیم تو رگ این زهرماری رو شاید بتونم تز رو به یه جایی برسونم.
– تز؟ یعنی همه این آه و ناله و کونده گری هات برای تزه؟ والله من پولشو میدم یکی بخر راحتمون کن.
پوزخند میزنی. حق با اوست. باید به فکر تز باشی. اگر بتوانی شغلهایی را که دوست داری پیدا کنی، اعصابت آرامتر میشود. روزی چند بار تصمیم بین رها کردن درس و سراغ مغازههای پدری رفتن را با تمام کردن درس و پیدا کردن شغلهای مورد علاقهی پشت میز نشینیات عوض میکنی؟ روزی چندبار به خودت نهیب میزنی که از مرد ۳۲ ساله بعید است که نداند چه میخواهد بکند؟ به خودت لعنت میفرستی که هنوز در این سن یک بار هم حقوق نگرفتهای. تا پدر بود، پول توجیبیاش هم بود و بعد از او هم مغازهها، و هنوز هم ادامه دارد. باز هم آه میکشی. فربد نگرانت شده است. چهارمین گیلاس را از دستت میگیرد و تو هیچ واکنشی نشان نمیدهی.
گیلاس اولِ خودش هنوز پر است و فقط به سکوت تو نگاه کرده است. از رفیع شنیده است که زجر کشیدهای، اما نمیداند چرا. از رفیع خواستهای به کسی نگوید. بخصوص که با دوستان قدیمی و دوران لیسانس رابطه ندارید. فربد وقتی وارد زندگیات شد در تو مرد شکستهی مغمومی را دید که گاهی برای زندگی و شادی تلاش میکند، اما کمتر موفق بوده است. گاهی از جدیت و به قول خودش بدیهای تو میترسد. امروز از آن روزهاست که حدس میزند باید به رفیع زنگ بزند. از تو میخواهد بروی بخوابی. کمکت میکند به اتاق بروی. الکل تو را زود از پا در میآورد. کنترلت را از دست میدهی و به پر حرفی یا گریه میافتی.
بخش اول بخش دوم بخش سوم چهارم بخش پنجم بخش ششم